وقتی باهم دعوا میکنین و تو برنده ماما میشی...p2(آخر)
#فلیکس #سناریو #جونگین #یونگبوک #استری_کیدز #بی_تی_اس #هیونجین #لینو #جانگکوک #تهیونگ #بنگچان #هان
همونطور که به روبرو نگاه میکرد حرف زد. نگاهتو ازش گرفتی و سعی کردی دستشو از دور کمرت باز کنی که محکم تر گرفتت.
×اینکارا باعث نمیشه چند ساعت پیشو یادم بره*آهسته و زیرلب*
از روی استیج پایین اومدین و بدون هیچ حرفی هر کدوم به سر جاتون برگشتین
•پرش زمانی،بعد از اتمام مراسم،داخل خونه•
نیم ساعتی بود که به خونه برگشته بودین. بعد از پاک کردن آرایشت میخواستی لباستو دربیاری؛یکم با زیپش درگیر بودی که پشتت ایستاد.
- من بازش میکنم
موهاتو از پشتت به روی شونت منتقل کرد و زیپ لباستو پایین کشید؛آستین های پیراهنتو روی بازوت آورد طوری که شونه هات و نیمی از پشتت کاملا نمایان شدن. لحظه صبر نکرد و بوسه ای روی گردنت کاشت.
- بیبی من ازم ناراحته؟
جوابی ندادی؛ همینطور که دستاشو از پشت دور کمرت حلقه کرده بود و سرشو توی گردنت فرو کرده بود لب زد
- بابت صبح متاسفم عشق من
-میشه معذرت خواهیمو قبول کنی؟
سکوت کرده بودی و هیچی نمیگفتی
-اوم... پس فکر کنم مجبورم طور دیگه بیانش کنم.
بوسه خیسی روی طرف دیگه گردنت گزاشت و گاز ریزی گرفت که ناله آرومی کردی.
-این بابت صبح
صورتتو به سمتش برگردوندی که بوسه کوتاهی رو شروع کرد.بعد از جدا شدن لباتون نگاهشو بهت داد
-اینم بابت اینکه بدونی چقدر دوست دارم
لبخندی زدی و پوزخند صدا داری تحویل گرفتی.
-اما...
روی تخت هولت داد که متعجب بهش خیره شدی.
-هنوز تنبیهت بابت لباس امشب مونده خانوم کوچولو
×جونگین...
روت خیمه زد،انقدر صورتاتون نزدیک بود که نفسای داغشو حس میکردی
- بهت که گفتم...نمیتونی از دست من فرار کنی
و به سمت لبات حمله ور شد
همونطور که به روبرو نگاه میکرد حرف زد. نگاهتو ازش گرفتی و سعی کردی دستشو از دور کمرت باز کنی که محکم تر گرفتت.
×اینکارا باعث نمیشه چند ساعت پیشو یادم بره*آهسته و زیرلب*
از روی استیج پایین اومدین و بدون هیچ حرفی هر کدوم به سر جاتون برگشتین
•پرش زمانی،بعد از اتمام مراسم،داخل خونه•
نیم ساعتی بود که به خونه برگشته بودین. بعد از پاک کردن آرایشت میخواستی لباستو دربیاری؛یکم با زیپش درگیر بودی که پشتت ایستاد.
- من بازش میکنم
موهاتو از پشتت به روی شونت منتقل کرد و زیپ لباستو پایین کشید؛آستین های پیراهنتو روی بازوت آورد طوری که شونه هات و نیمی از پشتت کاملا نمایان شدن. لحظه صبر نکرد و بوسه ای روی گردنت کاشت.
- بیبی من ازم ناراحته؟
جوابی ندادی؛ همینطور که دستاشو از پشت دور کمرت حلقه کرده بود و سرشو توی گردنت فرو کرده بود لب زد
- بابت صبح متاسفم عشق من
-میشه معذرت خواهیمو قبول کنی؟
سکوت کرده بودی و هیچی نمیگفتی
-اوم... پس فکر کنم مجبورم طور دیگه بیانش کنم.
بوسه خیسی روی طرف دیگه گردنت گزاشت و گاز ریزی گرفت که ناله آرومی کردی.
-این بابت صبح
صورتتو به سمتش برگردوندی که بوسه کوتاهی رو شروع کرد.بعد از جدا شدن لباتون نگاهشو بهت داد
-اینم بابت اینکه بدونی چقدر دوست دارم
لبخندی زدی و پوزخند صدا داری تحویل گرفتی.
-اما...
روی تخت هولت داد که متعجب بهش خیره شدی.
-هنوز تنبیهت بابت لباس امشب مونده خانوم کوچولو
×جونگین...
روت خیمه زد،انقدر صورتاتون نزدیک بود که نفسای داغشو حس میکردی
- بهت که گفتم...نمیتونی از دست من فرار کنی
و به سمت لبات حمله ور شد
۲۷.۴k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.