my life is a disester
my life is a disester
زندگی فاجعه ی من
پارت ۳۲:
(سه سال بعد)
ا.ت ویو:
داشتم میوه هارو توی ظرف میچیدم که حس کردم دستای کوچولویی دوره پام حلقه شد....پایین نگا کردم دیدم جونگی بود
جونگی: تِیت
بغلش کددم و گذاشتمش رو اپن
ا.ت: پسرم کیک میخاد
دستای کوچولوشو دوره کمرم حلقه کرد و گفت
جونگی: ماما...تیت بده جونی
از ماما گفتنش تعجب کردم..اخه هیچوقت نمیگفت...یهو تهیونگ از پشت ظاهر شد
تهیونگ: هااا...جونگی یه بار دیگه بگو
جونگی اول به دستای خودش بعدن به دستای تهیونگ که از پشت بغلم کرده بود نگا کرد...با دستای کوچولوش تهیونگ و هول داد و گفت
جونگی: بلو اونبَل...ماما ماله جونی
تهیونگ: جانممم؟...مامانت ماله منه بچه
بعد دوباره از پشت بغلم کرد
جونگی: عههه دُفتم بلو اونبَل
تهیونگ یه نیشگون از پهلوم گرفت و رفت....فهمیدم داره حسودی میکنه
ظرف کیک و از یخچال در اوردم و گذاشتم رو کابینت و تیکه هارو کوچولو کوچولو میدادم به جونگی....اون عاشق کیک بود مخصوصا کیک شکلاتی....همونجور که دهنش پر بود گفت
جونگی: تویونگ به جونی حسودی میتونه*خنده
ا.ت: قربون خنده هات برم
تهیونگ: بچه امروز خیلی زبون باز کردیاا
(اخر شب)
جونگی تو بغل تهیونگ بود داشتن باهم تلویزیون نگا میکردن هر وقت به این پدر و پسر نگاه میکنم با خودم میگم از بجز شیرین بودن هیچی ندارن...خداروشکر میکنم که خدا این دو رو به من داده...دیگه نصفه شده بود وقت خاب جونگی بود...دیدم تو بغله تهیونگ خابش گرفته و بزور چشاشو باز نگه داشته چون داشت کارتون مورد علاقش و میدید
ادامه دارد....
زندگی فاجعه ی من
پارت ۳۲:
(سه سال بعد)
ا.ت ویو:
داشتم میوه هارو توی ظرف میچیدم که حس کردم دستای کوچولویی دوره پام حلقه شد....پایین نگا کردم دیدم جونگی بود
جونگی: تِیت
بغلش کددم و گذاشتمش رو اپن
ا.ت: پسرم کیک میخاد
دستای کوچولوشو دوره کمرم حلقه کرد و گفت
جونگی: ماما...تیت بده جونی
از ماما گفتنش تعجب کردم..اخه هیچوقت نمیگفت...یهو تهیونگ از پشت ظاهر شد
تهیونگ: هااا...جونگی یه بار دیگه بگو
جونگی اول به دستای خودش بعدن به دستای تهیونگ که از پشت بغلم کرده بود نگا کرد...با دستای کوچولوش تهیونگ و هول داد و گفت
جونگی: بلو اونبَل...ماما ماله جونی
تهیونگ: جانممم؟...مامانت ماله منه بچه
بعد دوباره از پشت بغلم کرد
جونگی: عههه دُفتم بلو اونبَل
تهیونگ یه نیشگون از پهلوم گرفت و رفت....فهمیدم داره حسودی میکنه
ظرف کیک و از یخچال در اوردم و گذاشتم رو کابینت و تیکه هارو کوچولو کوچولو میدادم به جونگی....اون عاشق کیک بود مخصوصا کیک شکلاتی....همونجور که دهنش پر بود گفت
جونگی: تویونگ به جونی حسودی میتونه*خنده
ا.ت: قربون خنده هات برم
تهیونگ: بچه امروز خیلی زبون باز کردیاا
(اخر شب)
جونگی تو بغل تهیونگ بود داشتن باهم تلویزیون نگا میکردن هر وقت به این پدر و پسر نگاه میکنم با خودم میگم از بجز شیرین بودن هیچی ندارن...خداروشکر میکنم که خدا این دو رو به من داده...دیگه نصفه شده بود وقت خاب جونگی بود...دیدم تو بغله تهیونگ خابش گرفته و بزور چشاشو باز نگه داشته چون داشت کارتون مورد علاقش و میدید
ادامه دارد....
۱۲.۱k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.