part17🪶🌕
تهیونگ « اصلا ترس توی دایر لغات تو جایی داره بچه؟ چرا نمیفهمی خطر چیه؟
هانول « نه که تو خیلی میفهمی!
تهیونگ « خیلی دلم میخواد خفت کنم
هانول « مگه دروغ گفتم؟
تهیونگ « نه اما چرا نمیفهمی نمیخوام آسیب ببینی؟
هانول « تو همین الانم تیکه های شکسته قلبم رو به هم متصل کردی تهیونگ! شاید الان برای همه یه مافیای ترسناک باشی اما برای من هنوز همون پسر احساساتی هستی که برای عشقش گریه میکرد! تو مثل اون نیستی... برق توی چشمات اینو میگه! نمیتونی مثل اون بشی چون تو قلبت پر از عشق و محبته
تهیونگ « هانول
هانول « *لبخند.... یه بغل بهم جایزه نمیدی اینقدر شجاعم؟
تهیونگ « *خنده... دیوونه! بیا
((اخر هفته //مهمانی برند برتر سال ))
بورام « برای هزارمین بار دستی به سر و صورتم کشیدم و نشکونی از خودم گرفتم! امشب برای هر دو شرکت شب مهمی بود... توی این چند روز خبری از تهیونگ نبود و نامجون هیونگ گفته بود ممکنه امشب خودشو نشون بده! اما از اونجایی که هیچ مدرکی نداشتن نمیتونستن دستگیرش کنن... با شنیدن اسمم دستم رو روی قلب نا آرومم گذاشتم و گفتم « من از پسش برمیام! تو میتونی بورام.... این لحظات دلهره آور هم تموم میشه و تو مثل همیشه بهترین خودتو به نمایش گذاشتی
یونگی « یاع بچه کجا مون.....
بورام « با شنیدن صدای در برگشتم و با یونگی شاکی مواجه شدم.... اما قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه مات و مبهوت نگاهم میکرد.... با استرس برگشتم و صورتم رو توی آینه بررسی کردم....
بورام « چی..چیزی شده؟خیلی زشت شدم؟ *در حالی که از خجالت سرخ شده
یونگی « *لبخند.... میدونی الان دلم میخواد خفت کنم؟
چند دقیقه قبل //
یونگی « دیر نکرده؟ نکنه تهیونگ رفته سراغش؟
کوک « الهی هیونگ مجنون من! اینقدر نگران نباش... آدم به اون بزرگی نمیتونه بی سر و صدا از بین این همه محافظ عبور کنه
جیمین « اما کسی که درباره اش صحبت میکنیم تهیونگه!
نامجون « خیالت راحت اتفاقی نمیفته! اما بهتره بری یه سری بهش بزنی... حتما خیلی استرس داره
جیهوپ « زن داداش عزیزش هم توی آرایشگاه گیر کرده -_-
یونگی « خیلی خب پس من برم پیشش
کوک « خدا به همراهت پهلوان
یونگی « امشب خیلی بامزه شدی بانی
کوک « من همیشه بامزه بودم هیونگ من
یونگی « میدونستم الان توی اتاق گریمه و اشک مکاپر رو در اورده! بورام شیرین، خونگرم و دوست داشتنی بود... اما سر این یه مورد واقعا وسواس به خرج میداد و پرسه آماده شدنش سالها طول میکشید! به در اتاقش که رسیدیم بدون اینکه در بزنم شاکی وارد اتاق شدم و با دیدن بورام برای لحظه ای حرف توی دهنم ماسید.... پیرهن مجلسی بلندش خیلی بهش میومد! رنگ یخی پیرهن مشکی موهاش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود و گردنبند یاقوت آبیش اونو شبیه پرنسس قوی داستان ها کرده بود....
هانول « نه که تو خیلی میفهمی!
تهیونگ « خیلی دلم میخواد خفت کنم
هانول « مگه دروغ گفتم؟
تهیونگ « نه اما چرا نمیفهمی نمیخوام آسیب ببینی؟
هانول « تو همین الانم تیکه های شکسته قلبم رو به هم متصل کردی تهیونگ! شاید الان برای همه یه مافیای ترسناک باشی اما برای من هنوز همون پسر احساساتی هستی که برای عشقش گریه میکرد! تو مثل اون نیستی... برق توی چشمات اینو میگه! نمیتونی مثل اون بشی چون تو قلبت پر از عشق و محبته
تهیونگ « هانول
هانول « *لبخند.... یه بغل بهم جایزه نمیدی اینقدر شجاعم؟
تهیونگ « *خنده... دیوونه! بیا
((اخر هفته //مهمانی برند برتر سال ))
بورام « برای هزارمین بار دستی به سر و صورتم کشیدم و نشکونی از خودم گرفتم! امشب برای هر دو شرکت شب مهمی بود... توی این چند روز خبری از تهیونگ نبود و نامجون هیونگ گفته بود ممکنه امشب خودشو نشون بده! اما از اونجایی که هیچ مدرکی نداشتن نمیتونستن دستگیرش کنن... با شنیدن اسمم دستم رو روی قلب نا آرومم گذاشتم و گفتم « من از پسش برمیام! تو میتونی بورام.... این لحظات دلهره آور هم تموم میشه و تو مثل همیشه بهترین خودتو به نمایش گذاشتی
یونگی « یاع بچه کجا مون.....
بورام « با شنیدن صدای در برگشتم و با یونگی شاکی مواجه شدم.... اما قبل از اینکه حرفش رو کامل کنه مات و مبهوت نگاهم میکرد.... با استرس برگشتم و صورتم رو توی آینه بررسی کردم....
بورام « چی..چیزی شده؟خیلی زشت شدم؟ *در حالی که از خجالت سرخ شده
یونگی « *لبخند.... میدونی الان دلم میخواد خفت کنم؟
چند دقیقه قبل //
یونگی « دیر نکرده؟ نکنه تهیونگ رفته سراغش؟
کوک « الهی هیونگ مجنون من! اینقدر نگران نباش... آدم به اون بزرگی نمیتونه بی سر و صدا از بین این همه محافظ عبور کنه
جیمین « اما کسی که درباره اش صحبت میکنیم تهیونگه!
نامجون « خیالت راحت اتفاقی نمیفته! اما بهتره بری یه سری بهش بزنی... حتما خیلی استرس داره
جیهوپ « زن داداش عزیزش هم توی آرایشگاه گیر کرده -_-
یونگی « خیلی خب پس من برم پیشش
کوک « خدا به همراهت پهلوان
یونگی « امشب خیلی بامزه شدی بانی
کوک « من همیشه بامزه بودم هیونگ من
یونگی « میدونستم الان توی اتاق گریمه و اشک مکاپر رو در اورده! بورام شیرین، خونگرم و دوست داشتنی بود... اما سر این یه مورد واقعا وسواس به خرج میداد و پرسه آماده شدنش سالها طول میکشید! به در اتاقش که رسیدیم بدون اینکه در بزنم شاکی وارد اتاق شدم و با دیدن بورام برای لحظه ای حرف توی دهنم ماسید.... پیرهن مجلسی بلندش خیلی بهش میومد! رنگ یخی پیرهن مشکی موهاش رو به خوبی به نمایش گذاشته بود و گردنبند یاقوت آبیش اونو شبیه پرنسس قوی داستان ها کرده بود....
۶۴.۹k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.