(پارت 30) .I wish I never saw it
سرمو نوازش میکرد
جیمین: همش خواب بود... میدونی تحمل گریه هاتو ندارم پس گریه نکن... باشه؟
ا ت: ب.. باشه
جیمین: افرین بیبی
یهو درد بدی زیر شکمم گرفت گریم از درد بیشتر شد
جیمین: میخوای خوابتو بهم بگی؟
پشتمو ماساژ میداد
وقتی سکوتمو دید چیزی نگفت
ا ت: جیمین
جیمین: جانم
ا ت: د... دلم هق
درازم کرد خودشم کنارم دراز کشید دستشو از شلوارم رد کرد گذاشت زیر دلم اروم حرکتش میداد
بعد چند دقیقه دردم کم شد چشمام بسته شدن
جیمین
از اتاق ا ت اومدم بیرون رفتم تو اتاق کارم اصلا رو کارام تمرکز نداشتم تا خوده صبح بیدار بودم تصمیم گرفتم برم ویسکی بردارم بلند شدم رفتم سمت قفسه کنار دیوار درشو باز کردم
هیچ الکلی توش نبود با فکر اینکه باید برم طبقه پایین نفسمو کلافه ای کشیدم از اتاق رفتم بیرون همین که داشتم میرفتم صدای ناله(اون ناله نه بدبختای منحرف نوچ نوچ برو چشماتوبا اسید بشور😐)
از اتاق ا ت میامد نگرانش شدم رفتم تو ،خواب بود ولی داشت گریه میکرد رفتم سمتش چند بار صداش زدم ولی بلند نشد
بازو شو گرفتم تکونش دادم چشماشو باز کرد ترس تو تمام چشماش موج میزد تا منو دید بغلم کرد منم بغلش کردم با حرفام سعی کردم ارومشه ولی نمیشد نفس کلافه ای کشیدم نمیتونستم گریه کردنشو ببینم بهش گفتم تا خوابشو تعریف کنه ولی هیچی نگفت گریش بیشتر شد بعد چند دقیقه بهم گفت دلش درد میکنه
گریه هاش فشاری که به خودش وارد میکرد باعث شد به بچه وارد شه دلدرد بگیره اروم درازش کردم خودمم
کنارش دراز کشیدم دستمو گذاشتم زیر دلش ماساژ میدادم بعد چند دقیقه گریه هاش غط شد نفسش منظم بود ولی نفساشو با لرز میکشید هنوذم دلش درد میکرد کارمو متوقف نکردم(چقد بچم مهربونه🥲ا ت خجالت بکش غلط کردی دوسش نداری)
جیمین: همش خواب بود... میدونی تحمل گریه هاتو ندارم پس گریه نکن... باشه؟
ا ت: ب.. باشه
جیمین: افرین بیبی
یهو درد بدی زیر شکمم گرفت گریم از درد بیشتر شد
جیمین: میخوای خوابتو بهم بگی؟
پشتمو ماساژ میداد
وقتی سکوتمو دید چیزی نگفت
ا ت: جیمین
جیمین: جانم
ا ت: د... دلم هق
درازم کرد خودشم کنارم دراز کشید دستشو از شلوارم رد کرد گذاشت زیر دلم اروم حرکتش میداد
بعد چند دقیقه دردم کم شد چشمام بسته شدن
جیمین
از اتاق ا ت اومدم بیرون رفتم تو اتاق کارم اصلا رو کارام تمرکز نداشتم تا خوده صبح بیدار بودم تصمیم گرفتم برم ویسکی بردارم بلند شدم رفتم سمت قفسه کنار دیوار درشو باز کردم
هیچ الکلی توش نبود با فکر اینکه باید برم طبقه پایین نفسمو کلافه ای کشیدم از اتاق رفتم بیرون همین که داشتم میرفتم صدای ناله(اون ناله نه بدبختای منحرف نوچ نوچ برو چشماتوبا اسید بشور😐)
از اتاق ا ت میامد نگرانش شدم رفتم تو ،خواب بود ولی داشت گریه میکرد رفتم سمتش چند بار صداش زدم ولی بلند نشد
بازو شو گرفتم تکونش دادم چشماشو باز کرد ترس تو تمام چشماش موج میزد تا منو دید بغلم کرد منم بغلش کردم با حرفام سعی کردم ارومشه ولی نمیشد نفس کلافه ای کشیدم نمیتونستم گریه کردنشو ببینم بهش گفتم تا خوابشو تعریف کنه ولی هیچی نگفت گریش بیشتر شد بعد چند دقیقه بهم گفت دلش درد میکنه
گریه هاش فشاری که به خودش وارد میکرد باعث شد به بچه وارد شه دلدرد بگیره اروم درازش کردم خودمم
کنارش دراز کشیدم دستمو گذاشتم زیر دلش ماساژ میدادم بعد چند دقیقه گریه هاش غط شد نفسش منظم بود ولی نفساشو با لرز میکشید هنوذم دلش درد میکرد کارمو متوقف نکردم(چقد بچم مهربونه🥲ا ت خجالت بکش غلط کردی دوسش نداری)
۱۴۷.۰k
۲۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.