عمارت خونین(21)🖤
فقط فقط فقط به خاطر شما گذاشنم چون خیلی اصرار کردید ولی این پارت تا حمایتاش خیلی نباشه نمیزارم تازه فالو کامنت ولایک یادتون نره در مورد این داستان نظر بدید
جونگکوک:ا٫تتتتتتتت(با داد)
سریع سمتش دویدم
من داشتم چیکار میکردم چیکاررر....؟؟دستما گذاشتم زیر سرش
جونگکوک:بیدار شو چت شده؟الکی داری ادا در میاری مگه نه؟
چند بار زدم روی صورتش ولی نه انگار
تنها چیزی که میدونم این بود که ناخودآگاه براید اسلاید بغلش کردم به سمت اتاق خوابم حرکت کردم سریع بت پام درا باز مردم واروم گذاشتمش روی تخت
همین پریشب بود که میخواسنم بردش کنم البته که نمیکردم فقط برای ترسش بود اما امروز چی شد
سریع زنگ زدم به دکتر شخصیم
جونگکوک:الو دکتر
دکتر:بله ارباب چیزی شده؟
جونگکوک:سریع بیا عمارت
دکتر:باشه
جونگکوک:
رفتم اروم درا بستم نمیخواستم کسی چیزی بفهمه اعصابم خورد بود چرا باید نگران دشمنم بشم چرا ؟
با صورتی نگران همینطور بالا سرش راه میرفتم تا اینکه دکتر اومد
بعد از چند دقیقه معاینه
دکتر:اقای جئون این دختر خیلی ضعیف شده اگه یکم دیر تر میفهمید قول نمیدم زنده میموند
با صورتی نگران وصدای که امیخته به ترس بود گفتم:یعنی چی دکتر؟
دکتر:ارباب این دختر چند روزه غذا نخورده خیلی ضعیف شده من بهش سرم وصل میکنم ولی باید وقتی بیدار شد حتما غذا بخوره
جونگکوک: خوبه ،میتونی بری
بعد از اینکه دکتر رفت به صورتش بار دیگخ نکاه کردم
چشماش خوشگلش بسته بودند
من دارم چی میگم چیییی؟؟؟😡
سعی مردم عصبانیتم را کنترل کنم رفتتم نشستم روی مبل چرمیم وشیشه و.ی.س.ک.ی.را برداشنم تا لیوانم را پر کنم
بعدش یک جرعه ازش خوردم
ادمی نبودم که به راحتی مست بشم
از شدت عصبانیت رگای دستم بیرون زده بودند
ولی بازم قلبم منا به یک چیز کشوند
بلند شدم کفشام را در اوردم ویکی از زانو هام را گذاشنم روی تخت وبعد اون یکی هم گذاشتم وخودما کشوندم بالا کنارش خوابیدم ودستما کشیدم روی صورتش
صورت معصومی داشت خیلی معصوم
اروم سرما گذاشتم کنار سرش روی بالیشت وچشمام را بستم
جونگکوک:ا٫تتتتتتتت(با داد)
سریع سمتش دویدم
من داشتم چیکار میکردم چیکاررر....؟؟دستما گذاشتم زیر سرش
جونگکوک:بیدار شو چت شده؟الکی داری ادا در میاری مگه نه؟
چند بار زدم روی صورتش ولی نه انگار
تنها چیزی که میدونم این بود که ناخودآگاه براید اسلاید بغلش کردم به سمت اتاق خوابم حرکت کردم سریع بت پام درا باز مردم واروم گذاشتمش روی تخت
همین پریشب بود که میخواسنم بردش کنم البته که نمیکردم فقط برای ترسش بود اما امروز چی شد
سریع زنگ زدم به دکتر شخصیم
جونگکوک:الو دکتر
دکتر:بله ارباب چیزی شده؟
جونگکوک:سریع بیا عمارت
دکتر:باشه
جونگکوک:
رفتم اروم درا بستم نمیخواستم کسی چیزی بفهمه اعصابم خورد بود چرا باید نگران دشمنم بشم چرا ؟
با صورتی نگران همینطور بالا سرش راه میرفتم تا اینکه دکتر اومد
بعد از چند دقیقه معاینه
دکتر:اقای جئون این دختر خیلی ضعیف شده اگه یکم دیر تر میفهمید قول نمیدم زنده میموند
با صورتی نگران وصدای که امیخته به ترس بود گفتم:یعنی چی دکتر؟
دکتر:ارباب این دختر چند روزه غذا نخورده خیلی ضعیف شده من بهش سرم وصل میکنم ولی باید وقتی بیدار شد حتما غذا بخوره
جونگکوک: خوبه ،میتونی بری
بعد از اینکه دکتر رفت به صورتش بار دیگخ نکاه کردم
چشماش خوشگلش بسته بودند
من دارم چی میگم چیییی؟؟؟😡
سعی مردم عصبانیتم را کنترل کنم رفتتم نشستم روی مبل چرمیم وشیشه و.ی.س.ک.ی.را برداشنم تا لیوانم را پر کنم
بعدش یک جرعه ازش خوردم
ادمی نبودم که به راحتی مست بشم
از شدت عصبانیت رگای دستم بیرون زده بودند
ولی بازم قلبم منا به یک چیز کشوند
بلند شدم کفشام را در اوردم ویکی از زانو هام را گذاشنم روی تخت وبعد اون یکی هم گذاشتم وخودما کشوندم بالا کنارش خوابیدم ودستما کشیدم روی صورتش
صورت معصومی داشت خیلی معصوم
اروم سرما گذاشتم کنار سرش روی بالیشت وچشمام را بستم
۶.۱k
۰۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.