رمان عشق مثلث ادامه پارت ۴۶
+چیزی شده؟
_....
+جیمین بهم نگا کن...چرا اینطوری میکنی؟
خواستم چیزی بگم که رفت پیش بقیه نشست چرا پس اینطوری میکنه منم رفتم پیششون (هنوز تو حیاطن یه میز غذا خوری توی حیاط دارن که همه اونجا نشستن) خواستم پیشش بشینم که پاشد وپیش تهیونگ نشست منم سرجام نشستم
@جیمین حالت خوبه؟
_خوبم چیزی نیس
سوجون به جمعمون اضافه شد و پیشم نشست آروم جوری که هیچ کسی به جز منو اون نشنوه گفتم
+من چندبار گفتم بهم نزدیک نشو
چیزی نگفت به جیمین نگاه کردم صورتش مثل گوجه شده بود
@راستی دیروز اومدم به سوجون سر بزنم تو اتاقش نبود کجا بودی؟
☆تو اتاق سوجین بودم
تهیونگ که داشت قهوه میخورد تو گلوش پرید
@جان؟؟؟
£ام چیزه...
جیمین از جاش پاشد و سمت سوجون اومد
_پاشو
+جیم
_تو حرف نزن...سوجون پاشو
سوجون پاشد
_باهات کار دارم
☆چه کاری اونوقت
جیمین دست سوجون رو گرفت و به سمت خلوت حیاط برد
£اینا چشون شد باهم دیگه دعوا نکنن یه وقت
@نه بابا چرا دعوا کنن میرن حرف بزنن
€خوب مگه ندیدی چجوری با اعصبانی بهش نگاه میکرد
@خوب نمیدونم میخوای برم نگاه کنم؟
+نه نمیخواد من میرم ببینم چیکار میکنن
@باش مواظب باش
از فاصله کم بهشون نگاه میکردم که چیکار میکنن
مکالمشون
_انگار دیروز و خوب خوابیدی
☆آرع خیلی هم آرامش داشتم
_هوم که اینطوری
جیمین یه مشت خوابوند تو صورت سوجون
دویدم سمتشون
+جیمین چیکار میکنی؟
_تو حرف نزن تو..چطور بهش اجازه دادی بهت نزدیک بشه...هاااا؟
+من..
☆من خواستم بهش نزدیک بشم و به تو هیچ ربطی نداره
_به من ربط نداره؟من دوست پسرشم خیلی هم ربط داره
☆اون که همچین چیزی نگفته بهم
جیمین میخواست یه مشت دیگه بزنه که سوجون جا خالی داد
_خفشو....
+جیمین بسه
_ازش فاصله میگیری فهمیدی چیگفتم؟
جیمین دستمو گرفت و با خودش برد تو اتاق
_....
+جیمین بهم نگا کن...چرا اینطوری میکنی؟
خواستم چیزی بگم که رفت پیش بقیه نشست چرا پس اینطوری میکنه منم رفتم پیششون (هنوز تو حیاطن یه میز غذا خوری توی حیاط دارن که همه اونجا نشستن) خواستم پیشش بشینم که پاشد وپیش تهیونگ نشست منم سرجام نشستم
@جیمین حالت خوبه؟
_خوبم چیزی نیس
سوجون به جمعمون اضافه شد و پیشم نشست آروم جوری که هیچ کسی به جز منو اون نشنوه گفتم
+من چندبار گفتم بهم نزدیک نشو
چیزی نگفت به جیمین نگاه کردم صورتش مثل گوجه شده بود
@راستی دیروز اومدم به سوجون سر بزنم تو اتاقش نبود کجا بودی؟
☆تو اتاق سوجین بودم
تهیونگ که داشت قهوه میخورد تو گلوش پرید
@جان؟؟؟
£ام چیزه...
جیمین از جاش پاشد و سمت سوجون اومد
_پاشو
+جیم
_تو حرف نزن...سوجون پاشو
سوجون پاشد
_باهات کار دارم
☆چه کاری اونوقت
جیمین دست سوجون رو گرفت و به سمت خلوت حیاط برد
£اینا چشون شد باهم دیگه دعوا نکنن یه وقت
@نه بابا چرا دعوا کنن میرن حرف بزنن
€خوب مگه ندیدی چجوری با اعصبانی بهش نگاه میکرد
@خوب نمیدونم میخوای برم نگاه کنم؟
+نه نمیخواد من میرم ببینم چیکار میکنن
@باش مواظب باش
از فاصله کم بهشون نگاه میکردم که چیکار میکنن
مکالمشون
_انگار دیروز و خوب خوابیدی
☆آرع خیلی هم آرامش داشتم
_هوم که اینطوری
جیمین یه مشت خوابوند تو صورت سوجون
دویدم سمتشون
+جیمین چیکار میکنی؟
_تو حرف نزن تو..چطور بهش اجازه دادی بهت نزدیک بشه...هاااا؟
+من..
☆من خواستم بهش نزدیک بشم و به تو هیچ ربطی نداره
_به من ربط نداره؟من دوست پسرشم خیلی هم ربط داره
☆اون که همچین چیزی نگفته بهم
جیمین میخواست یه مشت دیگه بزنه که سوجون جا خالی داد
_خفشو....
+جیمین بسه
_ازش فاصله میگیری فهمیدی چیگفتم؟
جیمین دستمو گرفت و با خودش برد تو اتاق
۶.۳k
۱۸ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.