پارت نهم : وقت خداحافظی رسیده
= ایزانای میدانست که وقتی گوجو ۱۸ ساله بشه پایان قرار داد میرسه و ایزانای سرپرستی خودش رو نسبت به گوجو از دست میده
۳ سال بعد ~~ ۱۸ سالگی گوجو
گوجو در یک ماموریت سخت بود . گوجو ۲ سال بود که به جوجوتسو رفته بود و الان فقط هفته ای ۲ جلسه با استادش تمرین داشت ... گوجو داشت با ۳ تا نفرين درجه ویژه میجنگید.. یکی از نفرين ها گوجو رو محکم پرت میکنه به دیوار ، بی نهایت گوجو مانع ضربه به گوجو میشه اما از بینی گوجو خون میاد .. گوجو لبه دیوار رو میگیره و از جاش بلند میشه
+ از اون سگ جوناشی درسته ؟
+ نگران نباشید تا چند دقیقه دیگه همتون رو به جهنم میفرستم
+ تکنیک واژگونی قرمز !!! آکا!!
= نوری قرمز ضاهر شد و تمام اون سه تا نفرین رو کشت اما دیگه توانی برای گوجو باقی نماند .. بیهوش شد ! اما زمین سفت و سخت رو حس نکرد یعنی چه اتفاقی افتاد؟
غروب همان روز **** ساعت ۶ عصر
= گوجو چشمانش را باز میکند و با آسمان ابری مواجه میشه
= کمی به دور رو اطراف نگاه میکنه و استادش رو میبینه روی پشت بام نشسته ... گوجو متوجه شد روی پشت بام یکی از ساختمان های شهره
ناگهان قطره ای اشک از گوشه چشم ایزانای پایین آمد
گوجو واقعا شوکه شده بود در تمام این سالها لبخند پر غرور استادش از لبش محو نشد چه برسد به گریه
= گوجو هنوز بدنش خسته و ناتوان بود به سختی نشست و معلمش را صدا زد
+ سنسه ؟
× اوه.. بیدار شدی ؟ حالت خوبه ؟
= ایزانای می دانست این روز بلاخره فرا میرسه
= گوجو انتظار شنیدن هر چیزی را داشت به غیر از حرفی که از دهان استادش خارج شد و گوجو شنید
[[ گوجو ساتورو من دیگه چیزی برای آموزش به تو ندارم . ]]
= گوجو برای چند دقیقه بدون حرکت ، حتی بدون پلک زدن به استادش نگاه کرد .. همه کلمات از ذهن گوجو پاک شده بودند ، گوجو حرفی برای گفتن نداشت و فقط با تعجب نگاه میکرد
× باید منو فراموش کنی گوجو ساتورو، من فقط استاد تو بودم ، از اینکه در تمام این سالها بهت درس دادم خوشحالم ، امیدوارم بتونی بقیه عمرت رو با خوشحالی زندگی کنی
+ همین؟ واقعا فقط حرفت همینه ؟
+ واقعا بعد ۱۱ سال حرفت همینه ؟
= ایزانای فقط سکوت کرد
+ من .. من فقط می خواستم در تمام طول زندگیم به عنوان والدینم کنارم باشی .. منو تشویق کنی ، تمرین کنیم ، میخواستم وقتی بهترین میشم بهم افتخار کنی ، اما تو الان میدونی داری چی میگی ؟
× بله ، میدونم دارم چی میگم ، من وقتی تو سن ۷ سالگی تو به قبیله گوجو اومدم یه قرار داد رو امضا کردم که تا سن ۱۸ سالگی به عنوان استاد و سرپرستت کنارت باشم .. من از امروز به بعد استاد تو نیستم و حتی سرپرستت هم نیستم .. من میدونستم یک روزی این روز فرا میرسه ، باید خداحافظی کرد پشمک کوچولو، تولدت هم مبارک
۳ سال بعد ~~ ۱۸ سالگی گوجو
گوجو در یک ماموریت سخت بود . گوجو ۲ سال بود که به جوجوتسو رفته بود و الان فقط هفته ای ۲ جلسه با استادش تمرین داشت ... گوجو داشت با ۳ تا نفرين درجه ویژه میجنگید.. یکی از نفرين ها گوجو رو محکم پرت میکنه به دیوار ، بی نهایت گوجو مانع ضربه به گوجو میشه اما از بینی گوجو خون میاد .. گوجو لبه دیوار رو میگیره و از جاش بلند میشه
+ از اون سگ جوناشی درسته ؟
+ نگران نباشید تا چند دقیقه دیگه همتون رو به جهنم میفرستم
+ تکنیک واژگونی قرمز !!! آکا!!
= نوری قرمز ضاهر شد و تمام اون سه تا نفرین رو کشت اما دیگه توانی برای گوجو باقی نماند .. بیهوش شد ! اما زمین سفت و سخت رو حس نکرد یعنی چه اتفاقی افتاد؟
غروب همان روز **** ساعت ۶ عصر
= گوجو چشمانش را باز میکند و با آسمان ابری مواجه میشه
= کمی به دور رو اطراف نگاه میکنه و استادش رو میبینه روی پشت بام نشسته ... گوجو متوجه شد روی پشت بام یکی از ساختمان های شهره
ناگهان قطره ای اشک از گوشه چشم ایزانای پایین آمد
گوجو واقعا شوکه شده بود در تمام این سالها لبخند پر غرور استادش از لبش محو نشد چه برسد به گریه
= گوجو هنوز بدنش خسته و ناتوان بود به سختی نشست و معلمش را صدا زد
+ سنسه ؟
× اوه.. بیدار شدی ؟ حالت خوبه ؟
= ایزانای می دانست این روز بلاخره فرا میرسه
= گوجو انتظار شنیدن هر چیزی را داشت به غیر از حرفی که از دهان استادش خارج شد و گوجو شنید
[[ گوجو ساتورو من دیگه چیزی برای آموزش به تو ندارم . ]]
= گوجو برای چند دقیقه بدون حرکت ، حتی بدون پلک زدن به استادش نگاه کرد .. همه کلمات از ذهن گوجو پاک شده بودند ، گوجو حرفی برای گفتن نداشت و فقط با تعجب نگاه میکرد
× باید منو فراموش کنی گوجو ساتورو، من فقط استاد تو بودم ، از اینکه در تمام این سالها بهت درس دادم خوشحالم ، امیدوارم بتونی بقیه عمرت رو با خوشحالی زندگی کنی
+ همین؟ واقعا فقط حرفت همینه ؟
+ واقعا بعد ۱۱ سال حرفت همینه ؟
= ایزانای فقط سکوت کرد
+ من .. من فقط می خواستم در تمام طول زندگیم به عنوان والدینم کنارم باشی .. منو تشویق کنی ، تمرین کنیم ، میخواستم وقتی بهترین میشم بهم افتخار کنی ، اما تو الان میدونی داری چی میگی ؟
× بله ، میدونم دارم چی میگم ، من وقتی تو سن ۷ سالگی تو به قبیله گوجو اومدم یه قرار داد رو امضا کردم که تا سن ۱۸ سالگی به عنوان استاد و سرپرستت کنارت باشم .. من از امروز به بعد استاد تو نیستم و حتی سرپرستت هم نیستم .. من میدونستم یک روزی این روز فرا میرسه ، باید خداحافظی کرد پشمک کوچولو، تولدت هم مبارک
۳.۷k
۰۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.