pawn/ پارت ۱۸۱
اسلاید بعد: یوجین
دو روز بعد...
ا/ت توی خونه تنها بود... تهیونگ قرار بود یوجین رو از مهدکودک بیاره و بلاخره به اصرار یوجین براش گربه بخره...
در نبود تهیونگ و دخترش با کارولین تماس گرفت...
کارولین: الو؟
ا/ت: سلام عزیزم
کارولین: سلام.. چطوری ا/ت؟
ا/ت: ممنونم
کارولین: چی شده که تماس گرفتی؟
ا/ت: راستش... من امروز یه احساس خیلی خوبی دارم... دلم میخواست باهات حرف بزنم... چون نمیتونم تو دلم نگهش دارم
کارولین: خیلی خوشحالم که حالت خوبه... حالا بگو دلیلش چیه؟
ا/ت: یادته در مورد زمین تلفنی باهات حرف زدم؟
کارولین: آره... همونی که هرچی گفتم لجبازی نکن زمینو بهش بده گوش نکردی!
ا/ت: خب... تهیونگ گفت که دیگه اونو نمیخواد!
کارولین: واقعا؟ اونوقت برای اینکه بهش ضرر زدی خوشحالی؟...
ا/ت پوفی کشید و گفت: توام همش تو ذوقم بزن!
کارولین: مگه دروغ میگم؟
ا/ت: من واسه اون خوشحال نیستم که!...
من... دوباره توی وجودم احساس عشق کردم... بدون اینکه ناراحت باشم... بدون اینکه به گذشته ی تلخم فک کنم و از تلخیش زیر زبونم بد مزه بشه
کارولین: ا/ت... این خیلی امیدوار کنندس... بگو ببینم... چی شده که این احساسو پیدا کردی؟
ا/ت: تهیونگ... گفت زمینو نمیخواد چون من براش باارزش ترم... بخاطر من از چنین چیز باارزشی گذشت... فک میکردم عصبانی بشه... بخواد مجبورم کنه به امضای قرارداد فروش... ولی... راستشو بخوام بگم واکنشش متحیرم کرد
کارولین: اون خیلی دوست داره... گرچه چندان با تهیونگ برخورد نداشتم و دربارت باهاش حرف نزدم... اما اطمینان دارم که عاشقانه دوست داره... وگرنه فقط دخترشو ازت میگرفت و میرفت... خودتم اینو خوب میدونی که براحتی میتونست یوجین رو ازت بگیره... اما اون میخواست تورو به دست بیاره
ا/ت: همینطوره...
از صدای باز شدن در ا/ت متوجه شد که تهیونگ و یوجین برگشتن... با لبخندی که از تاثیر حرفای کارولین روی لبش نشسته بود گفت: کارولین باید برم... بعدا صحبت میکنیم
کارولین: باشه عزیزم... فعلا...
.
.
.
صدای یوجین که ا/ت رو صدا میزد توی خونه پیچیده بود...
یوجین: مامیییی.... مامااااا... من گربه خریدم... بیااااا
تهیونگ: آروم باش خشگلم الان میاد....
ا/ت از اتاق بیرون اومد و وارد سالن شد... چهرش مثل همیشه عادی و جدی بود... لبخندشو از تهیونگ مخفی کرد...
ا/ت: اومدم عزیزم چرا انقد عجله داری؟
یوجین: آخه پیشی اینجاس... بیا ببینش...
ا/ت به تهیونگ که رسید مثل همیشه عادی بهش سلام کرد...
ا/ت: سلام
تهیونگ: سلام...
یوجین گربه ی توی بغلشو زمین گذاشت و گفت: خیلی خشگله... مگه نه؟
ا/ت: خیلی...
حالا بیا بریم لباساتو عوض کنم
یوجین: پیشی رو بیارم؟
ا/ت: آره....
تهیونگ روی نزدیکترین مبلی که اونجا بود نشست... گوشیشو توی دستش گرفت و شماره ی مدنظرش رو زد...
تهیونگ: الو؟ کاری که بهت سپردم چی شد؟
جونگی: تحقیق کردم
تهیونگ: خب؟
دو روز بعد...
ا/ت توی خونه تنها بود... تهیونگ قرار بود یوجین رو از مهدکودک بیاره و بلاخره به اصرار یوجین براش گربه بخره...
در نبود تهیونگ و دخترش با کارولین تماس گرفت...
کارولین: الو؟
ا/ت: سلام عزیزم
کارولین: سلام.. چطوری ا/ت؟
ا/ت: ممنونم
کارولین: چی شده که تماس گرفتی؟
ا/ت: راستش... من امروز یه احساس خیلی خوبی دارم... دلم میخواست باهات حرف بزنم... چون نمیتونم تو دلم نگهش دارم
کارولین: خیلی خوشحالم که حالت خوبه... حالا بگو دلیلش چیه؟
ا/ت: یادته در مورد زمین تلفنی باهات حرف زدم؟
کارولین: آره... همونی که هرچی گفتم لجبازی نکن زمینو بهش بده گوش نکردی!
ا/ت: خب... تهیونگ گفت که دیگه اونو نمیخواد!
کارولین: واقعا؟ اونوقت برای اینکه بهش ضرر زدی خوشحالی؟...
ا/ت پوفی کشید و گفت: توام همش تو ذوقم بزن!
کارولین: مگه دروغ میگم؟
ا/ت: من واسه اون خوشحال نیستم که!...
من... دوباره توی وجودم احساس عشق کردم... بدون اینکه ناراحت باشم... بدون اینکه به گذشته ی تلخم فک کنم و از تلخیش زیر زبونم بد مزه بشه
کارولین: ا/ت... این خیلی امیدوار کنندس... بگو ببینم... چی شده که این احساسو پیدا کردی؟
ا/ت: تهیونگ... گفت زمینو نمیخواد چون من براش باارزش ترم... بخاطر من از چنین چیز باارزشی گذشت... فک میکردم عصبانی بشه... بخواد مجبورم کنه به امضای قرارداد فروش... ولی... راستشو بخوام بگم واکنشش متحیرم کرد
کارولین: اون خیلی دوست داره... گرچه چندان با تهیونگ برخورد نداشتم و دربارت باهاش حرف نزدم... اما اطمینان دارم که عاشقانه دوست داره... وگرنه فقط دخترشو ازت میگرفت و میرفت... خودتم اینو خوب میدونی که براحتی میتونست یوجین رو ازت بگیره... اما اون میخواست تورو به دست بیاره
ا/ت: همینطوره...
از صدای باز شدن در ا/ت متوجه شد که تهیونگ و یوجین برگشتن... با لبخندی که از تاثیر حرفای کارولین روی لبش نشسته بود گفت: کارولین باید برم... بعدا صحبت میکنیم
کارولین: باشه عزیزم... فعلا...
.
.
.
صدای یوجین که ا/ت رو صدا میزد توی خونه پیچیده بود...
یوجین: مامیییی.... مامااااا... من گربه خریدم... بیااااا
تهیونگ: آروم باش خشگلم الان میاد....
ا/ت از اتاق بیرون اومد و وارد سالن شد... چهرش مثل همیشه عادی و جدی بود... لبخندشو از تهیونگ مخفی کرد...
ا/ت: اومدم عزیزم چرا انقد عجله داری؟
یوجین: آخه پیشی اینجاس... بیا ببینش...
ا/ت به تهیونگ که رسید مثل همیشه عادی بهش سلام کرد...
ا/ت: سلام
تهیونگ: سلام...
یوجین گربه ی توی بغلشو زمین گذاشت و گفت: خیلی خشگله... مگه نه؟
ا/ت: خیلی...
حالا بیا بریم لباساتو عوض کنم
یوجین: پیشی رو بیارم؟
ا/ت: آره....
تهیونگ روی نزدیکترین مبلی که اونجا بود نشست... گوشیشو توی دستش گرفت و شماره ی مدنظرش رو زد...
تهیونگ: الو؟ کاری که بهت سپردم چی شد؟
جونگی: تحقیق کردم
تهیونگ: خب؟
۴۳.۴k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.