卩卂尺ㄒ27
بغضی که توی گلوم بود رو قورت دادم و گفتم:مهم نیست...خوبم
مثلا میخواستم صدام رو درست کنم که ریدم فک کنم کشخص شده بود که دارم گریه میکنم
کوک گفت:چرا گریه میکنی؟
گفتم:ها؟گریه نمیکنم
گفت:خب بگو چه مرگته
بلند شدم و نشستم و با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم که روی تخت خوابیده بود
گفتم: تو ...تو نمیفهمی که وقتی نبدی چقدر دلتنگت بودم نمیفهمی که بعد از رفتنت چقدر شبا از بی کسی نشستم و گریه کردم
کوک امد جلوم نشست و نگام کرد
ادامه دادم: تو هیچ کدوم از اینا رو نمیفهمی (در حالی که به سینش مشت میزد ادامه داد)بی احساس عوضی (گریه شدید)
در کمال تعجب کوک سر منو با وحشیت توی سینش گرفت
صدای قلبش رو که شنیدم اروم شدم و گریم قطع شد
با بی جونی ادامه دادم:جونگ کوک...من خیلی ...هق...عاشقت بودم...اما تو لیاقتش رو نداشتی
بعدش از بی خوابی بیهوش شدم.......
(فردا)
از خواب بیدار شدم که دیدم روی تخت خوابیدم به کنارم نگاه کردم که دیدم جونگ کوک نیست
چشمم به در اتاق افتاد که باز بودسریع بلند شدم و رفتم از اونجا بیرون
رفتم طبقه اول از یکی از خدمتکارا پرسیدم :سلام ببخشید...جونگ کوک کجاست؟
تعظیم کرد و گفت:توی پذیرایی همراه با چند تا از همکاراشون دارند صبحانه میخورند ...اها راستی گفتند وقتی که بیدار شدین بهتون لباس بدم که بپوشین و باهاشون برین سر صبحانه چون همکاراشون بخاطر عروسی شما از استرالیا اومدن
گفتم:چی؟....منم باید برم؟....پوف...باشه لباس کجاست؟
گفت:همراهم بیاین تا بهتون نشون بدم
باهاش رفتم و وارد یک اتاق شدیم خیلی عجیب بود همه اتاق ها تقریبا خالی بودن و یجوری بودن که انگار اومدی هتل
لباس رو بهم نشون داد خیلی مجلسی بود ولی خوشگ بود (اسلاید 2)
پوشیدمش و یکی از خدمتکارا ارایشم کرد و موهام رو گوجه ای بست
بلند شدم و رفتم سمت حال پذیرایی دیدم 3تا مرد خوشتیپ پشت میز دارند صبحانه میخورند
با دیدن من همشون بلند شدن به جز کوک و خودشون رو بهم معرفی کردن منم گفتم:از اشنایی باهاتون خوشحالم
و نشستم کنار کوک و شروع به خوردن کردم
یکی از اون مردا گفت:او کوک با زن زیبایی ازدواج کردی
کوک گفت:اره همینطوره (لبخند)
یه پوزخند زدم و به صبحانه خوردنم ادامه دادم
بعد از اینکه صبحانه خوردیم کوک گفت:نظرتون با یک دست حکم چیه ...اما با شرط بندی
هر3 تاشون موافقت کردند و باهم بلند شدند که برن که من بازوی کوک رو گرفتم و اروم گفتم:وایسا
اون سه تا رفتند توی حال اصلی کوک به من گفت:چیه؟
گفتم:اینا کی قرره برن؟
گفت:اینا امشب اینجا میمونن
گفتم:امشب....من نمیتونم دیگه توی این خونه بمونم میرم
کوک گفت:تو خیلی بیخورد میکنی...میخوای ابروم جلوی رفیقام بره
گفتم:رفیقات به یه ورمم نیستن ...من دیشب رو به خاطر بابات اینجا موندم امشب دیگه نمیتونم....خودت یه کاریش بکن
به صورت جدی بهم گفت:کیمورا تو الان زن رسمی من هستی و هرچی من میگم باید همون باشه.....پس دهت رو ببند و بشین سر جات
داشت میرفت که گفتم:تو در اصل هیچ کس من نیستی ....چس خفه شو
کوک در حال که داشت میرفت برگشت سمتم و پوزخند زد و در گوشم گفت:تو خودت دیشب بهم گفتی عاشقمی یادت رفته؟
گفتم:من؟...اصلا نگفتم من گفتم که عاشقت بودم نه هستم
گفت:عشق هیچ وقت عوض نمیتونه بشه...امشب رو همینجا میمونی
و رفت....
مثلا میخواستم صدام رو درست کنم که ریدم فک کنم کشخص شده بود که دارم گریه میکنم
کوک گفت:چرا گریه میکنی؟
گفتم:ها؟گریه نمیکنم
گفت:خب بگو چه مرگته
بلند شدم و نشستم و با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم که روی تخت خوابیده بود
گفتم: تو ...تو نمیفهمی که وقتی نبدی چقدر دلتنگت بودم نمیفهمی که بعد از رفتنت چقدر شبا از بی کسی نشستم و گریه کردم
کوک امد جلوم نشست و نگام کرد
ادامه دادم: تو هیچ کدوم از اینا رو نمیفهمی (در حالی که به سینش مشت میزد ادامه داد)بی احساس عوضی (گریه شدید)
در کمال تعجب کوک سر منو با وحشیت توی سینش گرفت
صدای قلبش رو که شنیدم اروم شدم و گریم قطع شد
با بی جونی ادامه دادم:جونگ کوک...من خیلی ...هق...عاشقت بودم...اما تو لیاقتش رو نداشتی
بعدش از بی خوابی بیهوش شدم.......
(فردا)
از خواب بیدار شدم که دیدم روی تخت خوابیدم به کنارم نگاه کردم که دیدم جونگ کوک نیست
چشمم به در اتاق افتاد که باز بودسریع بلند شدم و رفتم از اونجا بیرون
رفتم طبقه اول از یکی از خدمتکارا پرسیدم :سلام ببخشید...جونگ کوک کجاست؟
تعظیم کرد و گفت:توی پذیرایی همراه با چند تا از همکاراشون دارند صبحانه میخورند ...اها راستی گفتند وقتی که بیدار شدین بهتون لباس بدم که بپوشین و باهاشون برین سر صبحانه چون همکاراشون بخاطر عروسی شما از استرالیا اومدن
گفتم:چی؟....منم باید برم؟....پوف...باشه لباس کجاست؟
گفت:همراهم بیاین تا بهتون نشون بدم
باهاش رفتم و وارد یک اتاق شدیم خیلی عجیب بود همه اتاق ها تقریبا خالی بودن و یجوری بودن که انگار اومدی هتل
لباس رو بهم نشون داد خیلی مجلسی بود ولی خوشگ بود (اسلاید 2)
پوشیدمش و یکی از خدمتکارا ارایشم کرد و موهام رو گوجه ای بست
بلند شدم و رفتم سمت حال پذیرایی دیدم 3تا مرد خوشتیپ پشت میز دارند صبحانه میخورند
با دیدن من همشون بلند شدن به جز کوک و خودشون رو بهم معرفی کردن منم گفتم:از اشنایی باهاتون خوشحالم
و نشستم کنار کوک و شروع به خوردن کردم
یکی از اون مردا گفت:او کوک با زن زیبایی ازدواج کردی
کوک گفت:اره همینطوره (لبخند)
یه پوزخند زدم و به صبحانه خوردنم ادامه دادم
بعد از اینکه صبحانه خوردیم کوک گفت:نظرتون با یک دست حکم چیه ...اما با شرط بندی
هر3 تاشون موافقت کردند و باهم بلند شدند که برن که من بازوی کوک رو گرفتم و اروم گفتم:وایسا
اون سه تا رفتند توی حال اصلی کوک به من گفت:چیه؟
گفتم:اینا کی قرره برن؟
گفت:اینا امشب اینجا میمونن
گفتم:امشب....من نمیتونم دیگه توی این خونه بمونم میرم
کوک گفت:تو خیلی بیخورد میکنی...میخوای ابروم جلوی رفیقام بره
گفتم:رفیقات به یه ورمم نیستن ...من دیشب رو به خاطر بابات اینجا موندم امشب دیگه نمیتونم....خودت یه کاریش بکن
به صورت جدی بهم گفت:کیمورا تو الان زن رسمی من هستی و هرچی من میگم باید همون باشه.....پس دهت رو ببند و بشین سر جات
داشت میرفت که گفتم:تو در اصل هیچ کس من نیستی ....چس خفه شو
کوک در حال که داشت میرفت برگشت سمتم و پوزخند زد و در گوشم گفت:تو خودت دیشب بهم گفتی عاشقمی یادت رفته؟
گفتم:من؟...اصلا نگفتم من گفتم که عاشقت بودم نه هستم
گفت:عشق هیچ وقت عوض نمیتونه بشه...امشب رو همینجا میمونی
و رفت....
۱.۳k
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.