تفرقه..
تفرقه..
$$$$$$$$$$$$$$$
پارت²⁴
ویو سونهی(همچنان در فلش بک به سر میبرند)
ولی هرگز با همچین لحن سرد و زنندهای باهام حرف نزده بود..
×چیزی شده؟
♧پوففف..پرسیدم چخبر..(کمی بلند)
×(اینم کمی بلند)منم پرسیدم..چیزی شده؟
♧(طعنه)نه..چیزی نشده همچی عالیه منم خیلییی خوشحالم الانم اینجام که تو شادیام شربکت کنم..بنظرت اگه چیزی نشده بود من بعد از خاطراتی که این شهر واسم بهجا گذاشته دوباره برمیگشتم؟(عصبی)
خوب میدونستم داره از چی حرف میزنه..از چیزی میگفت که با اینکه مال چندین سال پیشه..ولی هردومون رو آزار میده و میترسونه..اون چیز دقیقا ۱۰ سال پیش رخ داد..زمانی که من ۱۱ و اون ۱۸ سالش بود..اونروز جشن قبولیِ سههون توی دانشگاه پاریس بود..قرار بود یه جشن براش بگیریم..با حضور دوستاش..اون موقع من و اون خیلی بیشتر از الان بههم نزدیک بودیم..ولی الان..داشتم میگفتم..وقتی دوستاش اومدن و جشن شروع شد..اوما یادش افتاد یچیزی کمه..چون اون موقع بچه بودم نمیدونم اوما گفت چی کمه..اما چیزی بود که اوما و آبا باید باهم میرفتن بگیرنش..خلاصه اونا رفتن و گردوندن جشن هم با خالهم بود..اون موقع هنوز سئول زندگی میکردیم..اوما و آبا رفتن..اون زمان برادرم خیلی از مادر و پدرمون خوشش نمیومد و مخصوصا از وقتی ۱۶ ساله شده بود اصلا تحویلشون نمیگرفت..البته من بهش حق میدادم چون آبا کاری با برادرم کرده بود که هرگز فراموش شدنی نبود..(اون رو یجای دیگه توضیح میدم)خلاصه بخاطر اون اتفاق برادرم با اوما هم مشکل داشت و معتقد بود اوما هم مقصر بوده..اونروز وقتی اوما و آبا رفتن..دیگه برنگشتن..ما از کجا فهمیدیم؟زمانی که ۱ ساعت از رفتنشون میگذشت..خالهم نگران شد..به اوما زنگ زد اما جواب نداد..به آبا هم زنگ زد اما اونم جواب نداد.. ۲ ساعت شد و ما هنوز از هیچکدومشون خبری نداشتیم..خالهم به پلیس زنگ زد..مشخصات ماشین و گفت..بعد از نیم ساعت..خبر اومد که تصادف کردن و ماشینشون تقریبا نابود شده..وقنی اینو گفت خالهم ما رو برد به محل حادثه..نمیشد صورت سرنشینان رو تشخیص داد..صورتشون تقریبا ذوب شده بود..اونقدر وحشتناک بود که خالهم جلوی چشمم و گرفت..برادرم رفت جلو و واضح نگاه کرد..اما نتونست تشخیص بده..خلاصه ما رفتیم به ادارهی پلیس..من و برادرم تو ماشین بودیم و خالهم رفته بود تو..وقتی برگشت گفت با اینکه نمیشد راحت تشخیص داد..اما با همون چندتا مدرک پلیسا مطمئن شدن که اون دونفر اوما..و آبا هستن..برادرم خیلی ناراحت نشد..حقم داشت..با کاری که اوما و آبا در حقش کرده بودن..ازش بعید هم نبود..اما من..خیلی گریه کردم..اون زمان من واقعا به مامانم وابسته بودم..از طرفی مرگشون..و...
ادامه کامنت🍉
$$$$$$$$$$$$$$$
پارت²⁴
ویو سونهی(همچنان در فلش بک به سر میبرند)
ولی هرگز با همچین لحن سرد و زنندهای باهام حرف نزده بود..
×چیزی شده؟
♧پوففف..پرسیدم چخبر..(کمی بلند)
×(اینم کمی بلند)منم پرسیدم..چیزی شده؟
♧(طعنه)نه..چیزی نشده همچی عالیه منم خیلییی خوشحالم الانم اینجام که تو شادیام شربکت کنم..بنظرت اگه چیزی نشده بود من بعد از خاطراتی که این شهر واسم بهجا گذاشته دوباره برمیگشتم؟(عصبی)
خوب میدونستم داره از چی حرف میزنه..از چیزی میگفت که با اینکه مال چندین سال پیشه..ولی هردومون رو آزار میده و میترسونه..اون چیز دقیقا ۱۰ سال پیش رخ داد..زمانی که من ۱۱ و اون ۱۸ سالش بود..اونروز جشن قبولیِ سههون توی دانشگاه پاریس بود..قرار بود یه جشن براش بگیریم..با حضور دوستاش..اون موقع من و اون خیلی بیشتر از الان بههم نزدیک بودیم..ولی الان..داشتم میگفتم..وقتی دوستاش اومدن و جشن شروع شد..اوما یادش افتاد یچیزی کمه..چون اون موقع بچه بودم نمیدونم اوما گفت چی کمه..اما چیزی بود که اوما و آبا باید باهم میرفتن بگیرنش..خلاصه اونا رفتن و گردوندن جشن هم با خالهم بود..اون موقع هنوز سئول زندگی میکردیم..اوما و آبا رفتن..اون زمان برادرم خیلی از مادر و پدرمون خوشش نمیومد و مخصوصا از وقتی ۱۶ ساله شده بود اصلا تحویلشون نمیگرفت..البته من بهش حق میدادم چون آبا کاری با برادرم کرده بود که هرگز فراموش شدنی نبود..(اون رو یجای دیگه توضیح میدم)خلاصه بخاطر اون اتفاق برادرم با اوما هم مشکل داشت و معتقد بود اوما هم مقصر بوده..اونروز وقتی اوما و آبا رفتن..دیگه برنگشتن..ما از کجا فهمیدیم؟زمانی که ۱ ساعت از رفتنشون میگذشت..خالهم نگران شد..به اوما زنگ زد اما جواب نداد..به آبا هم زنگ زد اما اونم جواب نداد.. ۲ ساعت شد و ما هنوز از هیچکدومشون خبری نداشتیم..خالهم به پلیس زنگ زد..مشخصات ماشین و گفت..بعد از نیم ساعت..خبر اومد که تصادف کردن و ماشینشون تقریبا نابود شده..وقنی اینو گفت خالهم ما رو برد به محل حادثه..نمیشد صورت سرنشینان رو تشخیص داد..صورتشون تقریبا ذوب شده بود..اونقدر وحشتناک بود که خالهم جلوی چشمم و گرفت..برادرم رفت جلو و واضح نگاه کرد..اما نتونست تشخیص بده..خلاصه ما رفتیم به ادارهی پلیس..من و برادرم تو ماشین بودیم و خالهم رفته بود تو..وقتی برگشت گفت با اینکه نمیشد راحت تشخیص داد..اما با همون چندتا مدرک پلیسا مطمئن شدن که اون دونفر اوما..و آبا هستن..برادرم خیلی ناراحت نشد..حقم داشت..با کاری که اوما و آبا در حقش کرده بودن..ازش بعید هم نبود..اما من..خیلی گریه کردم..اون زمان من واقعا به مامانم وابسته بودم..از طرفی مرگشون..و...
ادامه کامنت🍉
۳.۴k
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.