«اتوسا» 3
اریان: خب اگه مسخره بازیات تموم شد برو تو اون خراب شدتون وسایلتو جمع کن فردا ازدواج میکنیم البته متاسفانه به اجبار پدرم مجبورم باهات ازدواج کنم
نمیدونستم چی بگم ن می تونستم مخالفت کنم ن قبول
محمد بود که سکوت رو شکست
محمد: اریان دو دقیقه خفه خون بگیر این بچه داره دق میکنه
اریان: بزار دق کنه از دستش راحت بشم
محمد: اریان اینجا درمونگاه منه و تو این درمونگاه حرف حرف منه پس خفه شو و دهنتو گل بگیر این درمونگاه ارباب رعیت نمی شناسه فهمیدی؟
اریان: باشه بابا نخوردمت که یکم نفس بکش
«فردا»
لباس سفید ساده تنم کردن که اصلا شبیه لباس عروس نبود
تف تو این شانس نداشتم
خدمتکار عمادت بهم گفت منتظر بمونم تا صدام کنن
میخواستم تا زمان دارم به ارمان زنگ بزنم دوست بچگیام اما هنوز گوشی رو نگرفتم صدای سلام عاقد امد که مساوی با قدای ناقوس مرگم بود
من فقط هفده سالمه می خواستم درسمو ادامه بدم و ارزوهامو زندگی کنم چرا اینطور شد اخه؟
اهه زندگی
خدمتکار امد تو و بهم گفت که باید برم
اروم اروم دنبالش رفتم
وقتی رسیدم بهم اشاره کردن که پیش اریان رو مبل بشینم.
منم بدون هیچ مخالفتی مطیع نشستم
عاقد شروع کرد به خوندن خطبه
همون بار اول بله رو گفتم
فقط میخواستم زود تموم بشه
از خان که روبرمون نشسته بود خواهش کردم الان که عاقد خطبه رو خوند من برم قبول کرد منم وقت رو تلف نکردم و بدو بدو رفتم تو اتاقی که خدمتکارا گفتن
همونکه اونجا رفتم در و بستم و زدم زیر گریه 😭
همه چی دیگه تموم شد.
فک کنم نتونم دیگه حتا درسمو بخونم
اخه چرا؟
من دوازده و یازدهم رو فشرده با هم خونده بودم و امسال فقط میخواستم رو کنکورم تمرکز کنم اما اینگار دیگه نمیتونم اونو بدم
یعنی نمیتونم رشته ی مورد علاقه ام رو بخونم
از اون بگذریم میترسم
امروز قراره دخترونگیمو از دست بدم؟
نمیخوام
اما همه چی به خواستن من نیست
صدای باز شدن در امد و خان زاده در حالی که چشاش قرمز بود وارد شد
و.......
با مغز منحرف خودتون تصور کنید 😁
نمیدونستم چی بگم ن می تونستم مخالفت کنم ن قبول
محمد بود که سکوت رو شکست
محمد: اریان دو دقیقه خفه خون بگیر این بچه داره دق میکنه
اریان: بزار دق کنه از دستش راحت بشم
محمد: اریان اینجا درمونگاه منه و تو این درمونگاه حرف حرف منه پس خفه شو و دهنتو گل بگیر این درمونگاه ارباب رعیت نمی شناسه فهمیدی؟
اریان: باشه بابا نخوردمت که یکم نفس بکش
«فردا»
لباس سفید ساده تنم کردن که اصلا شبیه لباس عروس نبود
تف تو این شانس نداشتم
خدمتکار عمادت بهم گفت منتظر بمونم تا صدام کنن
میخواستم تا زمان دارم به ارمان زنگ بزنم دوست بچگیام اما هنوز گوشی رو نگرفتم صدای سلام عاقد امد که مساوی با قدای ناقوس مرگم بود
من فقط هفده سالمه می خواستم درسمو ادامه بدم و ارزوهامو زندگی کنم چرا اینطور شد اخه؟
اهه زندگی
خدمتکار امد تو و بهم گفت که باید برم
اروم اروم دنبالش رفتم
وقتی رسیدم بهم اشاره کردن که پیش اریان رو مبل بشینم.
منم بدون هیچ مخالفتی مطیع نشستم
عاقد شروع کرد به خوندن خطبه
همون بار اول بله رو گفتم
فقط میخواستم زود تموم بشه
از خان که روبرمون نشسته بود خواهش کردم الان که عاقد خطبه رو خوند من برم قبول کرد منم وقت رو تلف نکردم و بدو بدو رفتم تو اتاقی که خدمتکارا گفتن
همونکه اونجا رفتم در و بستم و زدم زیر گریه 😭
همه چی دیگه تموم شد.
فک کنم نتونم دیگه حتا درسمو بخونم
اخه چرا؟
من دوازده و یازدهم رو فشرده با هم خونده بودم و امسال فقط میخواستم رو کنکورم تمرکز کنم اما اینگار دیگه نمیتونم اونو بدم
یعنی نمیتونم رشته ی مورد علاقه ام رو بخونم
از اون بگذریم میترسم
امروز قراره دخترونگیمو از دست بدم؟
نمیخوام
اما همه چی به خواستن من نیست
صدای باز شدن در امد و خان زاده در حالی که چشاش قرمز بود وارد شد
و.......
با مغز منحرف خودتون تصور کنید 😁
۴۶۱
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.