ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چون باد

ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»

به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت «بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد
انکه مردم نشناسند تورا غربت نیست

غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟! نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک ان روز که آیینه شد از چشم افتاد
از : فاضل نظری
دیدگاه ها (۶)

سلام#من_عاشق_محمدم صلي الله عليه و آله -در پي اهانت مجله فرا...

الحمدلله ســـربـــازان حـــيـــدر هـــمــه آمـــاده بـــاش.....

.قلباً اعتراف مي كنم ك نسل عقب مانده اي هستيم. نسلي ك از پدر...

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺳــــﻼﻡ؛ﻣﺎ ﺑﯿـــــﺪﺍﺭ ﺷﺪﯾﻢ؛ﺳﺮﺣﺎﻟﯿﻢ؛ﺍﻣﯿــﺪ ﺩﺍﺭﯾﻢ؛ﻭ ﻣﻲ ﺧ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط