ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»
ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت «بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد
انکه مردم نشناسند تورا غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟! نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک ان روز که آیینه شد از چشم افتاد
از : فاضل نظری
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد
کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت «بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد
انکه مردم نشناسند تورا غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد
عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟! نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد
چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک ان روز که آیینه شد از چشم افتاد
از : فاضل نظری
۲.۰k
۲۴ دی ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.