گس لایتر/پارت ۸۰
ادامه پارت قبلی
هرطور که بخوان هم میتونن ثروتشونو به دختراشون بدن... این به بچه یا بچه های ما ارتباطی پیدا نمیکنه!...
هیونو پوزخندی زد و گفت: حتما همینطوره!...
از زبان جونگکوک:
هیونو با پوزخندش میخواست بهم نشون بده که حرفامو باور نکرده... در واقع هم من هم هیونو خوب میدونستیم اهمیت یه بچه از رگ و ریشه ی ایم داجونگ چقد میتونه زیاد باشه...
از زبان بایول:
برای یه لحظه دیدم که یون ها از جاش بلند شد و رفت طبقه ی بالا... دیدم که ناراحت بود... از وقتی بارداریمو گفتم دیگه شاد نبود!... دنبال یون ها رفتم...
دیدم توی تاریکی طبقه ی دوم توی بالکن ایستاده... پشتش به من بود... میخواستم چراغو روشن کنم که گفت: روشن نکن!...
دست کشیدم...
به سمتش رفتم... از صداش... لحن صحبتش... مطمئن بودم که داره گریه میکنه... برای اینکه خجالت نکشه همونجا پشت سرش ایستادم تا راحت باشه... گفتم: یونهایااا... چرا اومدی اینجا؟
-اومدم یکم هوا بخورم... ویوی اینجا خیلی خوبه
بایول: یعنی مطمئن باشم ناراحت نیستی از شنیدن خبر بارداریم؟...
با سوالم کمی لحنش تند شد و گفت: یعنی فک میکنی حسادت میکنم؟
بایول: نه عزیز دلم... فقط میدونم پشت اون ظاهر بداخلاق و عصبانیت که عمدا از خودت ساختی چه دل نازک و مهربونی داری... میدونم دلت ضعف میره برای اینکه یه بچه داشته باشی و همه ی وجودتو براش بزاری... ولی تو قراره نقش مهمی توی زندگی بچه ی من داشته باشی... نکنه بخوای با بچم بداخلاقی کنی؟...
یون ها خندید.. از فرصت استفاده کردم و بغلش کردم... برگشت نگام کرد و گفت: ولم کن دختر... تو چقد لوسی... یه بار به روت خندیدم!...
انگار که یون ها با شنیدن حرفای من ذوق زده شد... یادش رفت که چشماش خیسه و من دیدمش!... خندیدم و گفتم: نه!!! جدی جدی باید بگی بچمو دوس داری؟...
چشماشو روی هم فشرد و گفت: معلومه که دوسش دارم دیوونه
بایول: پس بریم پایین؟
یون ها: آره....
هرطور که بخوان هم میتونن ثروتشونو به دختراشون بدن... این به بچه یا بچه های ما ارتباطی پیدا نمیکنه!...
هیونو پوزخندی زد و گفت: حتما همینطوره!...
از زبان جونگکوک:
هیونو با پوزخندش میخواست بهم نشون بده که حرفامو باور نکرده... در واقع هم من هم هیونو خوب میدونستیم اهمیت یه بچه از رگ و ریشه ی ایم داجونگ چقد میتونه زیاد باشه...
از زبان بایول:
برای یه لحظه دیدم که یون ها از جاش بلند شد و رفت طبقه ی بالا... دیدم که ناراحت بود... از وقتی بارداریمو گفتم دیگه شاد نبود!... دنبال یون ها رفتم...
دیدم توی تاریکی طبقه ی دوم توی بالکن ایستاده... پشتش به من بود... میخواستم چراغو روشن کنم که گفت: روشن نکن!...
دست کشیدم...
به سمتش رفتم... از صداش... لحن صحبتش... مطمئن بودم که داره گریه میکنه... برای اینکه خجالت نکشه همونجا پشت سرش ایستادم تا راحت باشه... گفتم: یونهایااا... چرا اومدی اینجا؟
-اومدم یکم هوا بخورم... ویوی اینجا خیلی خوبه
بایول: یعنی مطمئن باشم ناراحت نیستی از شنیدن خبر بارداریم؟...
با سوالم کمی لحنش تند شد و گفت: یعنی فک میکنی حسادت میکنم؟
بایول: نه عزیز دلم... فقط میدونم پشت اون ظاهر بداخلاق و عصبانیت که عمدا از خودت ساختی چه دل نازک و مهربونی داری... میدونم دلت ضعف میره برای اینکه یه بچه داشته باشی و همه ی وجودتو براش بزاری... ولی تو قراره نقش مهمی توی زندگی بچه ی من داشته باشی... نکنه بخوای با بچم بداخلاقی کنی؟...
یون ها خندید.. از فرصت استفاده کردم و بغلش کردم... برگشت نگام کرد و گفت: ولم کن دختر... تو چقد لوسی... یه بار به روت خندیدم!...
انگار که یون ها با شنیدن حرفای من ذوق زده شد... یادش رفت که چشماش خیسه و من دیدمش!... خندیدم و گفتم: نه!!! جدی جدی باید بگی بچمو دوس داری؟...
چشماشو روی هم فشرد و گفت: معلومه که دوسش دارم دیوونه
بایول: پس بریم پایین؟
یون ها: آره....
۱۷.۳k
۲۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.