داستان: اولین روزی که باهاش آشنا شدم.
داستان: اولین روزی که باهاش آشنا شدم.
پارت۲۳
(پارت آخر)
از اینجا موندیم:[به هر حال الان تهیونگ ......]
به هر حال الان تهیونگ همسرمه و خسته و کوفته رسیدیم خونه.
(چند سال بعد)
ا/ت:من دارم میرم فلورا رو از مهدکودک بردارم بیام خونه تو هم بیا خونه.
تهیونگ:باشه.
فلورا:مامان گوشیتو میدی؟بده دیگه مامانی.
ا/ت:(لبخند زدم)باشه بیا
فلورا:مامان به بابا زنگ میزنی.🥺
ا/ت:باشه بده زنگ بزنم.
فلورا:الووووووو بابایی هووووو کجایی الوووو!
تهیونگ:سیلام دختر بابایی چطوری؟
فلورا:بابایی میدونم امروز تولدمه پس الان من چند سالم میشه؟😁
تهیونگ:عه میدونی منو مامان می خواستیم سوپرایزت کنیم ای شلوغ.
الان تو دقیقا ۵ سالت میشه.
فلورا:بابایی من دیگه بزرگ شدم باید برام گوشی بخرین.بابایی لطفا🥺💗😉
تهیونگ:آخه گوشی رو می خوای چیکار!
فلورا:خب وقتی تو مهدکودک دلم برات تنگ میشه بهت زنگ بزنم.
تهیونگ:ای شلوغ از دست تو چیکار کنم من. (فلورا خندید با ا/ت)
«پایان»
ممنون از حمایتتون🥺💗
پارت۲۳
(پارت آخر)
از اینجا موندیم:[به هر حال الان تهیونگ ......]
به هر حال الان تهیونگ همسرمه و خسته و کوفته رسیدیم خونه.
(چند سال بعد)
ا/ت:من دارم میرم فلورا رو از مهدکودک بردارم بیام خونه تو هم بیا خونه.
تهیونگ:باشه.
فلورا:مامان گوشیتو میدی؟بده دیگه مامانی.
ا/ت:(لبخند زدم)باشه بیا
فلورا:مامان به بابا زنگ میزنی.🥺
ا/ت:باشه بده زنگ بزنم.
فلورا:الووووووو بابایی هووووو کجایی الوووو!
تهیونگ:سیلام دختر بابایی چطوری؟
فلورا:بابایی میدونم امروز تولدمه پس الان من چند سالم میشه؟😁
تهیونگ:عه میدونی منو مامان می خواستیم سوپرایزت کنیم ای شلوغ.
الان تو دقیقا ۵ سالت میشه.
فلورا:بابایی من دیگه بزرگ شدم باید برام گوشی بخرین.بابایی لطفا🥺💗😉
تهیونگ:آخه گوشی رو می خوای چیکار!
فلورا:خب وقتی تو مهدکودک دلم برات تنگ میشه بهت زنگ بزنم.
تهیونگ:ای شلوغ از دست تو چیکار کنم من. (فلورا خندید با ا/ت)
«پایان»
ممنون از حمایتتون🥺💗
۲۶.۰k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.