چند پارتی
(وقتی از یک آدم خوب تبدیل میشه به یه و.......)
صبح روز دوشنبه بود و شنبه و یکشنبه که تعطیل بودی رو به اتمام رسوندی جونکوک امروز کنسرت داشت و بهت قول داده بود که فقط توی دوربین رو نگاه کنه تو قبلاً فن جونکوک بودی و الان عشقش جونکوک دوست نداشت تو با رابطش با آرمیا مشکلی داشته باشی پس میخواست بهت یاد بده که همیشه حرف حرف تو نیست
میکاپ آرتیست شروع کرد به آرایش کردنش جونکوک خودش از این تغییر ناگهانی تعجب کرده بود. اینکه اینقدر تغییر کرده بود برای همه عجیب بود روی استیج رفتن اعضا همه آدماده بودند روی استیج رفتن تو داشتی تا آخر کنسرت رو نگاه میکردی اون حتا یک نگاه هم به دوربین ننداخت حتی یک نگاه بغض شدیدی داشتی حمله بدی بهت دست داده بود نمیتونستی خودتو نگه داری تو هیچوقت کارای جونکوک رو به عنوان شوخی نمیپذیرفتی چون اون اهل شوخی نبود پس اینو به عنوان اینکه ازت خسته شده بود در نظر گرفتی با این فکرا حال خودتو بد کردی و پوزخند دردناکی به زندگی زدی شاید حقت بود دختری که توی بچگی مادر و پدرش رو از دست داده برادرش اونو به عنوان خدمتکار توی خونش نگه داشته مادربزرگ و پدربزرگش کهنه ترین چیز ها رو از نوه هاشون رو به تو میدادم خانوادت بخاطر علایقت تردت کردند دقت کردی و دیدی کنسرت تموم شده هر کسی قرار بود بیاد خونه خودش پس به سمت آشپز خونه رفتی غذا رو توی فر گذاشتی تا گرم شه تا جونکوک گرسنه نمونه بغضت رو فرو بستی به سمت اتاق خودت رفتی روی تخت دراز کشیدی و گفتی
آت :تو هیچوقت متوجه نمیشی کجای کارو اشتباه رفتی تا وقتی روی تخت دراز کشیدی و به سقف نگاه میکنی و تازه متوجه میشی !
اشکی از گونت چکید اینو داداشت بهت یاد داده بود و تورو بخاطر عشقش ول کرد پوزخند دردناکی زدی تصمیم گرفتی گورتو گم کنی و هیچوقت پیدات نشه بخاطر همین بلیط برای ژاپن گرفتی تا بری و مزاحم دلیل زندگیت نشی جونکوک کلید نداشت برای همین در زد و برات غذا گرفته بود تا گذشته نمونی خودش توی کمپانی یک چیزی خورده بود صدای زنگ در به صدا در اومد به سمت در رفتی آیفون رو دیدی که جونکوک منتظر داره نگاه میکنه تا درو باز کنی چون خونت یک خورده قدیمی بود از آیفون استفاده میکردی و رمز نداشت درو زدی و اون اون بالا داشت تلب کارانه نگاهت میکرد بدون هیچ حرفی به اتاق رفتی جونکوک فکر نمیکرد اینجوری کنی اون برعکس تو فکر میکرد تو اونو به عنوان شوخی در نظر گرفتی تو دختر مغرور و شجاع الان شکست خورده غذا رو روی کانتر گذاشت و به سمت اتاقت اومد بدون در زدن وارد شد و دیدن چندتا چمدون چشماش چهارتا شد بهت نگاه کرد اون از بچگی سختت خبر داشت و گرنه اون هرگز این کارو نمیکرد مطمئن بود به سمتت اومد
(این داستان ادامه دارد .....)
صبح روز دوشنبه بود و شنبه و یکشنبه که تعطیل بودی رو به اتمام رسوندی جونکوک امروز کنسرت داشت و بهت قول داده بود که فقط توی دوربین رو نگاه کنه تو قبلاً فن جونکوک بودی و الان عشقش جونکوک دوست نداشت تو با رابطش با آرمیا مشکلی داشته باشی پس میخواست بهت یاد بده که همیشه حرف حرف تو نیست
میکاپ آرتیست شروع کرد به آرایش کردنش جونکوک خودش از این تغییر ناگهانی تعجب کرده بود. اینکه اینقدر تغییر کرده بود برای همه عجیب بود روی استیج رفتن اعضا همه آدماده بودند روی استیج رفتن تو داشتی تا آخر کنسرت رو نگاه میکردی اون حتا یک نگاه هم به دوربین ننداخت حتی یک نگاه بغض شدیدی داشتی حمله بدی بهت دست داده بود نمیتونستی خودتو نگه داری تو هیچوقت کارای جونکوک رو به عنوان شوخی نمیپذیرفتی چون اون اهل شوخی نبود پس اینو به عنوان اینکه ازت خسته شده بود در نظر گرفتی با این فکرا حال خودتو بد کردی و پوزخند دردناکی به زندگی زدی شاید حقت بود دختری که توی بچگی مادر و پدرش رو از دست داده برادرش اونو به عنوان خدمتکار توی خونش نگه داشته مادربزرگ و پدربزرگش کهنه ترین چیز ها رو از نوه هاشون رو به تو میدادم خانوادت بخاطر علایقت تردت کردند دقت کردی و دیدی کنسرت تموم شده هر کسی قرار بود بیاد خونه خودش پس به سمت آشپز خونه رفتی غذا رو توی فر گذاشتی تا گرم شه تا جونکوک گرسنه نمونه بغضت رو فرو بستی به سمت اتاق خودت رفتی روی تخت دراز کشیدی و گفتی
آت :تو هیچوقت متوجه نمیشی کجای کارو اشتباه رفتی تا وقتی روی تخت دراز کشیدی و به سقف نگاه میکنی و تازه متوجه میشی !
اشکی از گونت چکید اینو داداشت بهت یاد داده بود و تورو بخاطر عشقش ول کرد پوزخند دردناکی زدی تصمیم گرفتی گورتو گم کنی و هیچوقت پیدات نشه بخاطر همین بلیط برای ژاپن گرفتی تا بری و مزاحم دلیل زندگیت نشی جونکوک کلید نداشت برای همین در زد و برات غذا گرفته بود تا گذشته نمونی خودش توی کمپانی یک چیزی خورده بود صدای زنگ در به صدا در اومد به سمت در رفتی آیفون رو دیدی که جونکوک منتظر داره نگاه میکنه تا درو باز کنی چون خونت یک خورده قدیمی بود از آیفون استفاده میکردی و رمز نداشت درو زدی و اون اون بالا داشت تلب کارانه نگاهت میکرد بدون هیچ حرفی به اتاق رفتی جونکوک فکر نمیکرد اینجوری کنی اون برعکس تو فکر میکرد تو اونو به عنوان شوخی در نظر گرفتی تو دختر مغرور و شجاع الان شکست خورده غذا رو روی کانتر گذاشت و به سمت اتاقت اومد بدون در زدن وارد شد و دیدن چندتا چمدون چشماش چهارتا شد بهت نگاه کرد اون از بچگی سختت خبر داشت و گرنه اون هرگز این کارو نمیکرد مطمئن بود به سمتت اومد
(این داستان ادامه دارد .....)
۵.۲k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.