Black Cigarette P6
_شب_
نفسش بالا نمی آمد. ایستاد تا نفسی تازه کند و بعد به راهش ادامه دهد.
این اواخر ریه هایش حساس تر شده بودند و نسبت به قبل خیلی زود به نفس نفس می افتادند.
خم شد و دستش را روی زانو هایشان گذاشت.
دقایقی گذاشت و حال نفسش منظم شده بود، می توانست به راهش ادامه دهد.
پس از چرخیدن های متعددی که در طول روز تا الان زده بود، متوجه دری شد. با دقت بیشتری که نگاه کرد، متوجه قفلی شد که به در زده شده بود.
منتظر ماند تا شب بشود و بعد به سراغ آن در برود.
در پشت ساختمان بیمارستان واقع شده بود. به سمت آن و در را هل داد.
برخلاف انتظاری که داشت، در به راحتی باز شد. انگاری که کسی قبلاً در باز کرده بود و وارد شده بود.
پس از آن با پله هایی مواجه شد و از آن بالا رفت.
در باز بود...از آنجا نگاه کرد.
آنجا پشت بام مخفی بیمارستان بود.
جیمین دختری را دید که به پشت ایستاده و به آسمان خاکستری نگاه می کرد.
موهایی بلند و صاف و عسلی رنگ، اندامی توپری داشت.
جیمین میخواست با همان دو پایی که آمده است، برگردد.
"کجا؟"Veronica
"من...فقط خواستم بدونم اینجا... کج-
وایستا ببینم... ورونیکا؟"Jimin
" مشتاق دیدار، مستر پارک!"Veronica
دختر برگشت و حالا جیمین در مقابل دختر شیطان ایستاده بود.
باز قدم نحسش به زندگی پسر باز شده بود.
این ترس، سالـها با جیمین بود که فکر میکرد تمام شده که اشتباه میکرد. از دوباره مهمان ناخوانده زندگی اش شده بود.
"تو اینجا چیکار میکنی؟"Jimin
"اینجا بیمارستانه، بیمارستانم برای عموم آزاده.
منم اینجام تا درمان بشم." Veronica
جیمین پوزخند معنا داری زد.
"مگه تو مریضی؟"Jimin
"تو خودت خوب میدونی من مریض نیستم و برای کار دیگه ای اینجام. پس چرا الکی می پرسی؟"Veronica
" باز با اون وجود نحست اومدی و قراره زندگیمو به آتیش بکشونی.
چرا تو و اون بابای فاکیت به درک واصل نمیشید؟"Jimin
ورونیکا خنده ای از سر حرص و عصبانیت کرد و چند قدمی برداشت و نزدیک جیمین شد.
"حرف دهنتو بفهم. فکر نکنم نیاز به یادآوری باشه. میخوای یادت بیارم که کی خانوادتو از بین برد؟"Veronica
فکش منقبض شده بود و مغزش قفل کرده بود. سیر در خاطرات گذشته؟ الان زمان مناسبی نبود. او تازه خودش خودش را جمع و جور کرده بود.
پس مصمم ایستاد و لحنش را کنترل کرد.
"فقط بگو چی میخوای؟"Jimin
نفسش بالا نمی آمد. ایستاد تا نفسی تازه کند و بعد به راهش ادامه دهد.
این اواخر ریه هایش حساس تر شده بودند و نسبت به قبل خیلی زود به نفس نفس می افتادند.
خم شد و دستش را روی زانو هایشان گذاشت.
دقایقی گذاشت و حال نفسش منظم شده بود، می توانست به راهش ادامه دهد.
پس از چرخیدن های متعددی که در طول روز تا الان زده بود، متوجه دری شد. با دقت بیشتری که نگاه کرد، متوجه قفلی شد که به در زده شده بود.
منتظر ماند تا شب بشود و بعد به سراغ آن در برود.
در پشت ساختمان بیمارستان واقع شده بود. به سمت آن و در را هل داد.
برخلاف انتظاری که داشت، در به راحتی باز شد. انگاری که کسی قبلاً در باز کرده بود و وارد شده بود.
پس از آن با پله هایی مواجه شد و از آن بالا رفت.
در باز بود...از آنجا نگاه کرد.
آنجا پشت بام مخفی بیمارستان بود.
جیمین دختری را دید که به پشت ایستاده و به آسمان خاکستری نگاه می کرد.
موهایی بلند و صاف و عسلی رنگ، اندامی توپری داشت.
جیمین میخواست با همان دو پایی که آمده است، برگردد.
"کجا؟"Veronica
"من...فقط خواستم بدونم اینجا... کج-
وایستا ببینم... ورونیکا؟"Jimin
" مشتاق دیدار، مستر پارک!"Veronica
دختر برگشت و حالا جیمین در مقابل دختر شیطان ایستاده بود.
باز قدم نحسش به زندگی پسر باز شده بود.
این ترس، سالـها با جیمین بود که فکر میکرد تمام شده که اشتباه میکرد. از دوباره مهمان ناخوانده زندگی اش شده بود.
"تو اینجا چیکار میکنی؟"Jimin
"اینجا بیمارستانه، بیمارستانم برای عموم آزاده.
منم اینجام تا درمان بشم." Veronica
جیمین پوزخند معنا داری زد.
"مگه تو مریضی؟"Jimin
"تو خودت خوب میدونی من مریض نیستم و برای کار دیگه ای اینجام. پس چرا الکی می پرسی؟"Veronica
" باز با اون وجود نحست اومدی و قراره زندگیمو به آتیش بکشونی.
چرا تو و اون بابای فاکیت به درک واصل نمیشید؟"Jimin
ورونیکا خنده ای از سر حرص و عصبانیت کرد و چند قدمی برداشت و نزدیک جیمین شد.
"حرف دهنتو بفهم. فکر نکنم نیاز به یادآوری باشه. میخوای یادت بیارم که کی خانوادتو از بین برد؟"Veronica
فکش منقبض شده بود و مغزش قفل کرده بود. سیر در خاطرات گذشته؟ الان زمان مناسبی نبود. او تازه خودش خودش را جمع و جور کرده بود.
پس مصمم ایستاد و لحنش را کنترل کرد.
"فقط بگو چی میخوای؟"Jimin
۱۲.۶k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.