پارت ۴ (برادر خونده )

نه من نباید گریه کنم چرا این اشکای سرد ولم نمی کنن چرا نمی تونم خوب باشم چرا خداا از زبان جونگ کوک: با رفتن ناگهانی الی مامان با نگرانی اسم سورا رو صدا زد ولی چیزی نگفت و رفت مامان نگران گفت چی شده باید برم ببینم چی شده نکنه حالش خوب نباشه ازجاش بلند شدو به طرفی که سورا رفته بود رفت منم باهاش رفتم انگار اتاقش بود مامان هی در میزد و می گفت سورا حالت خوبه درو باز کن سورا از پشت در اتاق بلند گفت مامان خوبم هیچی نیست فقد یه کار مهم داشتم اومدم انجامش بدم میام شما برید مامان:راست میگی سورا سورا:اره مامان شما برید من میام مامان:باشه فقد اگه حالت خوب نیست بگو سورا اینبار بلند خندیدو گفت : خوبم مامان برو منم میام مامان:باشه عزیزم
با مامان دوباره به پذیرایی رفتیم روی مبل نشستو گفت بیا بشین .کنارش نشستم دستامو گرفتو گفت دیگه تنهام نزار سرمو تکون دادمو گفتم باشه چند ساعتی با مامان‌ حرف زدم سورا هم به جمعمون اضافه شده بود و هراز گاهی حرفی می زد حس حسودی داشتم به اینکه چرا مامانم سورا رو دخترش خطاب میکنه چرا میزاره اون بهش بگه مامان من ادم حسودی ام دوست ندارم کسی به غیر از من به مامانم بگه مامان اصن چرا اون اینجاست فکر می کنم همه محبتای مامانم برای اونه جدا از این موضوع سورا دختر خوشگلیه چشمای بزرگ مشکی و ابروهای پرپشت مشکی با موهای بلند مشکی و پوست روشن دوست داشتم راجبش بدونم از زندگیش ولس نمی تونستم انگار از حالا به بعد که مامانمو پیدا کردم همش باید پیشش باشم خیلی دلم براش تنگ شده بود