پارت8
#پارت8
#افسونگر
کنار لبم پاره شده بود ... بقیه کبودی هام از صدقه سر لباس پوشیده ای که تنم بود مخفی شده
بودن ... رسیدم به سوپر مارکت تقریبا بزرگی که فاصله کمی با خونه مون
داشت ... رفتم تو ... هر کس سر کار خودش بود ... راه افتادم قسمت پشتی ... نه کسی به
آدم سلم می کرد و نه توجهی نشون می دادن ... لباس مخصوصم رو پوشیدم و
نشستم جای مخصو ص ... میوه ها رو بر می داشتم و بسته بندی می کردم ... میوه هایی که
می دونستم برعکس قیافه های خوش رنگ و آبشون اصل طعم ندارن ... با
همین ذهنیت خودم رو قانع می کردم که دلم نخواد و هوس نکنم یه گاز بزرگ بهشون
بزنم ... سخت مشغول کارم بود که کسی از پشت سر صدام زد:
- افسون ...
از لحنش فهمیدم جیمزه ... و از اسمی که منو مخاطب قرار داد ... فقط به جیمز گفته بودم
اسم اصلیم افسونه ... اونم از دهنم پرید ... بقیه امیلی صدام می کردن ... افسون
اسمی بود که مامان برام انتخاب کرد ... خودش برام شناسنامه گرفت ... آهی کشیدم و
برگشتم ... با دیدن لب پاره شده ام چشماش گرد شد ... نشست کنارم و نالید:
- باز چی شدی افسون؟!!!
چرا برام سخت بود باور کنم یه مرد می تونه خوب باشه؟! جیمز هم مثل بقیه ... شاید آب
نمی دید ... شاید اگه اونم یه دختر رو می انداختن زیر دست و پاش و می گفتن این
بی کس و کاره هر کاری بخواد می کنه ... چرا نزنه؟ چرا له نکنه؟ چرا زورشو نشون نده؟
چرا؟ همه مردا همینطورن مطمئنم ... جیمز دستمو گرفت و یه دفعه با دیدن
دستم چشماشو گرد کرد ... روی دستم تیکه به تیکه کبود و خون مرده بود ... سریع دستمو
پس کشیدم ... با ناراحتی آشکاری گفت:
#افسونگر
کنار لبم پاره شده بود ... بقیه کبودی هام از صدقه سر لباس پوشیده ای که تنم بود مخفی شده
بودن ... رسیدم به سوپر مارکت تقریبا بزرگی که فاصله کمی با خونه مون
داشت ... رفتم تو ... هر کس سر کار خودش بود ... راه افتادم قسمت پشتی ... نه کسی به
آدم سلم می کرد و نه توجهی نشون می دادن ... لباس مخصوصم رو پوشیدم و
نشستم جای مخصو ص ... میوه ها رو بر می داشتم و بسته بندی می کردم ... میوه هایی که
می دونستم برعکس قیافه های خوش رنگ و آبشون اصل طعم ندارن ... با
همین ذهنیت خودم رو قانع می کردم که دلم نخواد و هوس نکنم یه گاز بزرگ بهشون
بزنم ... سخت مشغول کارم بود که کسی از پشت سر صدام زد:
- افسون ...
از لحنش فهمیدم جیمزه ... و از اسمی که منو مخاطب قرار داد ... فقط به جیمز گفته بودم
اسم اصلیم افسونه ... اونم از دهنم پرید ... بقیه امیلی صدام می کردن ... افسون
اسمی بود که مامان برام انتخاب کرد ... خودش برام شناسنامه گرفت ... آهی کشیدم و
برگشتم ... با دیدن لب پاره شده ام چشماش گرد شد ... نشست کنارم و نالید:
- باز چی شدی افسون؟!!!
چرا برام سخت بود باور کنم یه مرد می تونه خوب باشه؟! جیمز هم مثل بقیه ... شاید آب
نمی دید ... شاید اگه اونم یه دختر رو می انداختن زیر دست و پاش و می گفتن این
بی کس و کاره هر کاری بخواد می کنه ... چرا نزنه؟ چرا له نکنه؟ چرا زورشو نشون نده؟
چرا؟ همه مردا همینطورن مطمئنم ... جیمز دستمو گرفت و یه دفعه با دیدن
دستم چشماشو گرد کرد ... روی دستم تیکه به تیکه کبود و خون مرده بود ... سریع دستمو
پس کشیدم ... با ناراحتی آشکاری گفت:
۲.۵k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.