*love story*PT21
^مامانی خوبی؟
+آره خوبم
نامجون با دو اومد سمت منو هه سو
+چیکار کردی؟
-هیچی یبار دیگه هم ازت خواستگاری کردم
+جون بابا...هیچ انتظار نداشتم ریاکت بابام این باشه
-منم همینطور...
+یچیزی به پسرا و چان یونگ راجب عروس هیچی نگفتیم
-ععههه راس میگی
+پس من برم به چان یونگ زنگ بزنم
-اوک
رفتم توی اتاق و به چانیونگ زنگ زدم
چانیونگ:سلام ا/ت خوبی؟
+سلام...قربونت...کجایی که ببینی اخر این هفته دیگه مجرد نیستم
چانیونگ:چی؟ یبار دیگه بگو
+اخر هفته عروسیمه
چانیونگ:عاااااا مبارک باشهه...منم تا یک ماه دیگه این اتفاق برام میوفته
+باکی؟
چانیونگ:با تهیونگ...
+اوووو چه خوب...
داشتیم باهم حرف میزدیم که تهیونگ داد زد
#بیب کیه پشت تلفن؟
چانیونگ:ا/ت
#بهش سلام برسون
چانیونگ:اوک
چانیونگ:تهیونگ سلام میرسونه
+سلامت باشه...من دیگه برم چون مامان بابا اومدن
چانیونگ:مامان بابت!!!مگه مشکل نداشتی
+حل شد
چانیونگ:اوکی میبینمت خدافظ
+بای
تلفن رو قطع کردم و سریع رفتم طبقه ی پایین پیش بقیه دیدم هه سو توی بغل مامانمه و داره باهاش حرف میزنه نامجونم کمرش داره زیر بار نصیحت های بابای من میشکنه نیشخندی زدم و رفتم پیششون نشستم
+خب دیگه چخبر؟
م/ا:هیچی...
به ساعتم نگاه کردم ساعد دوازده بود جطوری اینقدر زود گذشت... رفتم توی اشپزخونه و از خدمتکارا خواستم میزو بچینن خودمم کمکشون کردم وقتی میزو چیندیم گفت
+ناهار امادستا نمیاین؟
ب/ا:چرا اومدیم...
اومدن و سر میز نشستن باهم ناهار خوردیم بعدشم مامان و بابای من که رفتن خوابیدن چون خسته ی راه بودن منو نامجونم رفتیم و به کسایی که باید دعوتشون میکردیم زنگ بزنم هم خورده از فامیلای من هم یخورده از فامیلای نامجون توی امریکا بودن پس اول زنگ زدیم اونارو دعوت کردیم بعدش نامجون به خانواده ی خودش زنگ زد من منم به چندتا از پسرا قرار بود که همشون تا حدود دو روز دیگه بیان
.
.
من خیلی معذرت میخوام که دیر پارت گذاشتم.چند روز اینترنت نداشتم بخاطر همین دیر شد. برای همین امروز چندتا میزارم
+آره خوبم
نامجون با دو اومد سمت منو هه سو
+چیکار کردی؟
-هیچی یبار دیگه هم ازت خواستگاری کردم
+جون بابا...هیچ انتظار نداشتم ریاکت بابام این باشه
-منم همینطور...
+یچیزی به پسرا و چان یونگ راجب عروس هیچی نگفتیم
-ععههه راس میگی
+پس من برم به چان یونگ زنگ بزنم
-اوک
رفتم توی اتاق و به چانیونگ زنگ زدم
چانیونگ:سلام ا/ت خوبی؟
+سلام...قربونت...کجایی که ببینی اخر این هفته دیگه مجرد نیستم
چانیونگ:چی؟ یبار دیگه بگو
+اخر هفته عروسیمه
چانیونگ:عاااااا مبارک باشهه...منم تا یک ماه دیگه این اتفاق برام میوفته
+باکی؟
چانیونگ:با تهیونگ...
+اوووو چه خوب...
داشتیم باهم حرف میزدیم که تهیونگ داد زد
#بیب کیه پشت تلفن؟
چانیونگ:ا/ت
#بهش سلام برسون
چانیونگ:اوک
چانیونگ:تهیونگ سلام میرسونه
+سلامت باشه...من دیگه برم چون مامان بابا اومدن
چانیونگ:مامان بابت!!!مگه مشکل نداشتی
+حل شد
چانیونگ:اوکی میبینمت خدافظ
+بای
تلفن رو قطع کردم و سریع رفتم طبقه ی پایین پیش بقیه دیدم هه سو توی بغل مامانمه و داره باهاش حرف میزنه نامجونم کمرش داره زیر بار نصیحت های بابای من میشکنه نیشخندی زدم و رفتم پیششون نشستم
+خب دیگه چخبر؟
م/ا:هیچی...
به ساعتم نگاه کردم ساعد دوازده بود جطوری اینقدر زود گذشت... رفتم توی اشپزخونه و از خدمتکارا خواستم میزو بچینن خودمم کمکشون کردم وقتی میزو چیندیم گفت
+ناهار امادستا نمیاین؟
ب/ا:چرا اومدیم...
اومدن و سر میز نشستن باهم ناهار خوردیم بعدشم مامان و بابای من که رفتن خوابیدن چون خسته ی راه بودن منو نامجونم رفتیم و به کسایی که باید دعوتشون میکردیم زنگ بزنم هم خورده از فامیلای من هم یخورده از فامیلای نامجون توی امریکا بودن پس اول زنگ زدیم اونارو دعوت کردیم بعدش نامجون به خانواده ی خودش زنگ زد من منم به چندتا از پسرا قرار بود که همشون تا حدود دو روز دیگه بیان
.
.
من خیلی معذرت میخوام که دیر پارت گذاشتم.چند روز اینترنت نداشتم بخاطر همین دیر شد. برای همین امروز چندتا میزارم
۴.۹k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.