خاطرات من توی ارک ( پارت ۱۱ ) : اون من نبودم ، این منم

از خواب بیدار شدم .
دیدم رو تختمم .
یه اه کشیدمو از روی تختم اومدم پایین .
یه دستشویی و یه حموم مخصوص تو اتاقم داشتم .
رفتم توی دستشویی و دست و صورتمو شستم . مسواک زدمو اومدم بیرون .
همینکه از دستشویی اومدم بیرون ، یهو از یه جایی یه صدا اومد .
اون صدا گفت :{ بفرمایید . ) و یهو در اتاقم خودبه‌خود باز شد و پروفسور اومد تو و گفت :{ سلاممممممم ! خوب خوابیدی ؟ }
- آممممممممم ... بله ..
چجوری بهش بگم دیشب تو آشپز خونه خوابم برد ؟!
اونم با ماریا ؟!
- خب...
پورفسوره
- برای کلاسا آماده‌ای ؟
یادم نبود . امروز روز کلاساست !
با یه لحن تته پته ای تور گفتم :{ آ-مم ... شای-د ... }
- خب پس زود باش !
و یه چفت کفش عجیب غریب گذاشت جلو روم .
- اینا کفشای موشکی ان . و ایناهم دستکشات .
و بعد یه کش برداشت و موهامو به یه حالت بامزه بست .
دستکشام و کفشامو پوشیدم .
- دیگه الان باید خودتو توی آینه ببینی . نه هم نداریم !
از این حرف پروفسور زهرترک شدم !
ولی چاره‌ای هم نداشتم .
چشمامو بستمو و رفتم سمت آینه ...
و بعد چشمامو باز کردمو ...
خودمو دیدم و نظرم درباره خودم این بود :
خوشگلم .
ادامه دارد ...