لب های خونی 1
چویا:امروز قرار بود با آکو و آتسو بریم بیرون...
تقریبا الان ساعت ۱۱:۰۰ بود و ما قرار بود ساعت
۱۲:۰۰حرکت کنیم ، اول رفتم حموم...
.
.
.
.
*پنج مین بعد*
چویا:از حموم درومدم و یه روتین انجام دادم
و رفتم سراغ لباس پوشیدن..
داشتم لباس میپوشیدم که آکو زنگ زد:
*تماس آکو و چویا*
چویا:سلام آکو جوون
آکو:زهرمار...گمشو بیا پایین
چوچو:آکو جووون...من هنوز لباس هم نپوشیدم
بعد بیام پایین؟...حیا کن منحرف.
آکو:بی فانوس یا میام بالا همونجوری میبینمت یا
میای پایین...و دیگه به من نگو آکو جوون!..چویا جوون(حالت مسخره)
چویا:تو خیلی شکر خوردی بیای بالا...یعنی من در و باز نمیکنم..منتظر
تلاشهات هستم که بیای بالا...آکو جون...بای
*پایان تماس*
.
.
.
.
(ویو آکوتاگاوا)
آکو:تو یه چشم بهم زدن تله پاتی کردم توی خونهاش و
از در رد شدم و رفتم توی آشپز خونه...ولی نبود..
.
.
.
.
(ویو چویا)
چویا:سریع لباسم و پوشیدم ولی احساس کردم خیلی بازه(اسلاید دوم)
...ولی مهم نیست...داشتم میرفتم سمت در اتاقم که یه صدای پا
اومد سریه رفتم و یه قیچی از کمدم برداشتمو آروم سمت آشپزخونه
رفتم تا قیچی و بالا بردم دیدم آکوعه...
چویا:آکو؟....اینجا چیکار میکنی؟..در که قفل بود...
آکو:دیگه دیگه...این چیه پوشیدی؟(چشمام رو بردم سمت سقف)
برو عوض کن..همین الان
چویا:تو کی هستی که به من دستور میدی؟...همین خوبه
سریع بریم..من رفتم...(داشتم میرفتم که یه هاله ی بد از آکو حس
کردم و دوباره گفتم)...من گفته باشم لباسای بدتر از اینم دارن
مجبورم نکن که میرم اونا رو میپوشم آکو جون...
آکو:...
__________
★:ببخشید اگه بد بود برای پارت بعد ۱۳ لایک
تقریبا الان ساعت ۱۱:۰۰ بود و ما قرار بود ساعت
۱۲:۰۰حرکت کنیم ، اول رفتم حموم...
.
.
.
.
*پنج مین بعد*
چویا:از حموم درومدم و یه روتین انجام دادم
و رفتم سراغ لباس پوشیدن..
داشتم لباس میپوشیدم که آکو زنگ زد:
*تماس آکو و چویا*
چویا:سلام آکو جوون
آکو:زهرمار...گمشو بیا پایین
چوچو:آکو جووون...من هنوز لباس هم نپوشیدم
بعد بیام پایین؟...حیا کن منحرف.
آکو:بی فانوس یا میام بالا همونجوری میبینمت یا
میای پایین...و دیگه به من نگو آکو جوون!..چویا جوون(حالت مسخره)
چویا:تو خیلی شکر خوردی بیای بالا...یعنی من در و باز نمیکنم..منتظر
تلاشهات هستم که بیای بالا...آکو جون...بای
*پایان تماس*
.
.
.
.
(ویو آکوتاگاوا)
آکو:تو یه چشم بهم زدن تله پاتی کردم توی خونهاش و
از در رد شدم و رفتم توی آشپز خونه...ولی نبود..
.
.
.
.
(ویو چویا)
چویا:سریع لباسم و پوشیدم ولی احساس کردم خیلی بازه(اسلاید دوم)
...ولی مهم نیست...داشتم میرفتم سمت در اتاقم که یه صدای پا
اومد سریه رفتم و یه قیچی از کمدم برداشتمو آروم سمت آشپزخونه
رفتم تا قیچی و بالا بردم دیدم آکوعه...
چویا:آکو؟....اینجا چیکار میکنی؟..در که قفل بود...
آکو:دیگه دیگه...این چیه پوشیدی؟(چشمام رو بردم سمت سقف)
برو عوض کن..همین الان
چویا:تو کی هستی که به من دستور میدی؟...همین خوبه
سریع بریم..من رفتم...(داشتم میرفتم که یه هاله ی بد از آکو حس
کردم و دوباره گفتم)...من گفته باشم لباسای بدتر از اینم دارن
مجبورم نکن که میرم اونا رو میپوشم آکو جون...
آکو:...
__________
★:ببخشید اگه بد بود برای پارت بعد ۱۳ لایک
۴۷۵
۲۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.