وقتی ازدواج تون اجباریه pاخر
وقتی ازدواج تون اجباریه pاخر
بابات با اخم بهت خیره شده مچ دست های ظریفت رو گرفت پرتت کرد تو حیاط خونه..
پ. ت: دختره چشم سفید مگه من بهت نگفتم باهاش ازدواج کن؟ پس چرا مخالفت میکنی؟ همین یه کار ازت خواستم
نمیتونی انجامش بدی مگه نه از بس که نفهمی.. شنیدن این حرف هارو عادت کرده بودی ولی اینبار دردناک بود...
اشک هات مثل بارون میخواست سرازیر بشه که با دیدن سونگمین که با اخم به سمتت میاد ترسیدی.. جلوت زانو زد و با لحنی دلنشینی...
_میخوای ببرمت یه جای دور..؟
تو از این مرد زیاد خوشت نمیومد دروغ چرا ولی گذاشتی اشک هات سرازیر بشه و...
*منو.. یه جای دور... ببر که هیچکس نباشه
پرنسسی بغلت کرد و تو ماشین لوکس شون گذاشتت و داخل ماشین نشست....
تو طول مسیر باهام یه کلمه هم حرف نزدید که با صدای تو این سکوت شکسته شد..
*من درسته بهت گفتم که منو یه جای دور ببری ولی داریم کجا میریم؟
_یه جای دور میریم..
*خوب مرتیکه من میترسم ببریم عقدم کنی.
به حرفت و کیوتیت خندید..
_ما که فردا به هر حال ازدواج می کنیم
*تو میدونی ازدواج یعنی چی؟ ازدواج شوخی نیست تازه من تـ...
نذاشت که حرفت رو ادامه بدی و...
_رسیدیم
از ماشین پیاده شدی و نگاهی به اطراف انداختی.. یه خونه بزرگ بود.
دستت رو گرفت و به سمت خونه برد...
*چرا منو اوردی اینجا؟
_فکر بد نکن هرجا دوست داری بشین
رفتی و روی مبل نشستی اونم روی مبل روبه روی تو نشست بهش نگاه می کردی و کاملا اجزای صورتش رو برسی می کردی.. بلند شدی و رفتی کنارش نشستی بهش نزدیک شدی فقط یکم فاصله داشتین...
* هرگاه منو دوست نداری چرا با این ازدواج موافقی؟
دستت رو گرفت و رو مبل انداخت پاهاتون تو هم قفل شده بودی نفس های گرمش بهت برخورد می کرد با این کارش شوکه شدی ولی نمیتونستی مقاومت کنی و با لحنی جدی لب زد..
_کی گفته من تورو دوست ندارم؟
من بیشتر از خودم دوستت دارم دختر...
و راستی گاردت خیلی بازه...
بابات با اخم بهت خیره شده مچ دست های ظریفت رو گرفت پرتت کرد تو حیاط خونه..
پ. ت: دختره چشم سفید مگه من بهت نگفتم باهاش ازدواج کن؟ پس چرا مخالفت میکنی؟ همین یه کار ازت خواستم
نمیتونی انجامش بدی مگه نه از بس که نفهمی.. شنیدن این حرف هارو عادت کرده بودی ولی اینبار دردناک بود...
اشک هات مثل بارون میخواست سرازیر بشه که با دیدن سونگمین که با اخم به سمتت میاد ترسیدی.. جلوت زانو زد و با لحنی دلنشینی...
_میخوای ببرمت یه جای دور..؟
تو از این مرد زیاد خوشت نمیومد دروغ چرا ولی گذاشتی اشک هات سرازیر بشه و...
*منو.. یه جای دور... ببر که هیچکس نباشه
پرنسسی بغلت کرد و تو ماشین لوکس شون گذاشتت و داخل ماشین نشست....
تو طول مسیر باهام یه کلمه هم حرف نزدید که با صدای تو این سکوت شکسته شد..
*من درسته بهت گفتم که منو یه جای دور ببری ولی داریم کجا میریم؟
_یه جای دور میریم..
*خوب مرتیکه من میترسم ببریم عقدم کنی.
به حرفت و کیوتیت خندید..
_ما که فردا به هر حال ازدواج می کنیم
*تو میدونی ازدواج یعنی چی؟ ازدواج شوخی نیست تازه من تـ...
نذاشت که حرفت رو ادامه بدی و...
_رسیدیم
از ماشین پیاده شدی و نگاهی به اطراف انداختی.. یه خونه بزرگ بود.
دستت رو گرفت و به سمت خونه برد...
*چرا منو اوردی اینجا؟
_فکر بد نکن هرجا دوست داری بشین
رفتی و روی مبل نشستی اونم روی مبل روبه روی تو نشست بهش نگاه می کردی و کاملا اجزای صورتش رو برسی می کردی.. بلند شدی و رفتی کنارش نشستی بهش نزدیک شدی فقط یکم فاصله داشتین...
* هرگاه منو دوست نداری چرا با این ازدواج موافقی؟
دستت رو گرفت و رو مبل انداخت پاهاتون تو هم قفل شده بودی نفس های گرمش بهت برخورد می کرد با این کارش شوکه شدی ولی نمیتونستی مقاومت کنی و با لحنی جدی لب زد..
_کی گفته من تورو دوست ندارم؟
من بیشتر از خودم دوستت دارم دختر...
و راستی گاردت خیلی بازه...
۱۸.۹k
۲۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.