آقا پارت داریمممممممم پارت ۵
به تعداد اشک هایمان میخندیم.
(دیانا)
کلاس دوم هم تموم شد و جلوی در بچه ها سوار ماشین های خودشون شدن و رفتن قبلش هم مهشاد شمارم رو کرفت که با هم در ارتباط باشیم.
وقتی رسیدم خونه لباس عوض کردم و رفتم پایین نهار بخورم بعد این که نهار خوردم رفتم تو اتاقم که مهشاد زنگ زد
(شروع مکالمه)
(من)الو سلام مهی چطوری؟
(ارسلان)سلام مهی نیستم ارسلانم.
(من)اااااا خوبی؟
(ارسلان)هوم خوبم تو چطوری؟
(من)منم خوبم کار داشتی؟
(ارسلان)اره میخواستم بگم پایی شب با بچه ها بریم بیرون؟
(من)هوم پاتم ولی خوب کجا بریم؟
(ارسلان)والا نمیدونم؟
با شیطنت گفتم(من)اومممممم میشه بریم شهره بازی؟
ارسلان خنده ریزی کرد و گفت(ارسلان)تو دوست داری بریم شهر بازی؟
این بچه ها گفتم(من)اوهوم اوهوم
(ارسلان)باش کوچولو میریم شهر بازی.
(من)آفرین بزرگ.
(ارسلان)ها بزرگ چرا بزرگ؟
(من)خو تو به من میگی کوچولو منم بهت میکم بزرگگگگگگگ.
خندی کرد که گفتم(من)رو آب بخندی هی هی همش میخنده.
اینا رو ولش ساعت چند؟
(ارسلان)اوممم ساعت ۷ خودم میام دنبالت.
(من)اهان خوبه
ن نمیخواد ماشین دارم.
(ارسلان)نگفتم که ماشین نداری گفتم میام دنبالت
لبخندی زدم و گفتم .
(من)بعله فرمانده.
خندید و خدافظی کرد.
(پایان مکالمه)
نگاهی به ساعت انداختم که ۳:۲۰رو نشون میداد خیلی خسته بودم واسه همین گوشیم رو روی ساعت ۵ گذاشتم و زدم شارژ و غلطی زدم تا به خواب برم.
با صدای گوشی از خواب بیدار شدم و به سمت حموم رفتم یک ساعتی تو هموم بود اومدم بیرون و مراقب پوستیم رو انجام دادم و شروع کردم به آرایش کردن بعد این که کارم تموم شد لباسم رو پوشیدم یک تیپ مشکی خاکستری زدم و با مامان خدافظی کردم و زدم بیرون که یک ماشین جلو پام ترمز زد اول فکر کردم مزاحمه بعد که یکم توجه کردم دیدم ارسلانه که داره با یک لبخند نگام میکنه.دیونی زیر لب گفتم و نشستم تو ماشین و این بچه ها با ذوق دست هام رو به کوبیدم و گفتم(من)پیش به سوی شهر بازیییییی
ارسلان خندی کرد و راه افتاد.
پارت_۵
(دیانا)
کلاس دوم هم تموم شد و جلوی در بچه ها سوار ماشین های خودشون شدن و رفتن قبلش هم مهشاد شمارم رو کرفت که با هم در ارتباط باشیم.
وقتی رسیدم خونه لباس عوض کردم و رفتم پایین نهار بخورم بعد این که نهار خوردم رفتم تو اتاقم که مهشاد زنگ زد
(شروع مکالمه)
(من)الو سلام مهی چطوری؟
(ارسلان)سلام مهی نیستم ارسلانم.
(من)اااااا خوبی؟
(ارسلان)هوم خوبم تو چطوری؟
(من)منم خوبم کار داشتی؟
(ارسلان)اره میخواستم بگم پایی شب با بچه ها بریم بیرون؟
(من)هوم پاتم ولی خوب کجا بریم؟
(ارسلان)والا نمیدونم؟
با شیطنت گفتم(من)اومممممم میشه بریم شهره بازی؟
ارسلان خنده ریزی کرد و گفت(ارسلان)تو دوست داری بریم شهر بازی؟
این بچه ها گفتم(من)اوهوم اوهوم
(ارسلان)باش کوچولو میریم شهر بازی.
(من)آفرین بزرگ.
(ارسلان)ها بزرگ چرا بزرگ؟
(من)خو تو به من میگی کوچولو منم بهت میکم بزرگگگگگگگ.
خندی کرد که گفتم(من)رو آب بخندی هی هی همش میخنده.
اینا رو ولش ساعت چند؟
(ارسلان)اوممم ساعت ۷ خودم میام دنبالت.
(من)اهان خوبه
ن نمیخواد ماشین دارم.
(ارسلان)نگفتم که ماشین نداری گفتم میام دنبالت
لبخندی زدم و گفتم .
(من)بعله فرمانده.
خندید و خدافظی کرد.
(پایان مکالمه)
نگاهی به ساعت انداختم که ۳:۲۰رو نشون میداد خیلی خسته بودم واسه همین گوشیم رو روی ساعت ۵ گذاشتم و زدم شارژ و غلطی زدم تا به خواب برم.
با صدای گوشی از خواب بیدار شدم و به سمت حموم رفتم یک ساعتی تو هموم بود اومدم بیرون و مراقب پوستیم رو انجام دادم و شروع کردم به آرایش کردن بعد این که کارم تموم شد لباسم رو پوشیدم یک تیپ مشکی خاکستری زدم و با مامان خدافظی کردم و زدم بیرون که یک ماشین جلو پام ترمز زد اول فکر کردم مزاحمه بعد که یکم توجه کردم دیدم ارسلانه که داره با یک لبخند نگام میکنه.دیونی زیر لب گفتم و نشستم تو ماشین و این بچه ها با ذوق دست هام رو به کوبیدم و گفتم(من)پیش به سوی شهر بازیییییی
ارسلان خندی کرد و راه افتاد.
پارت_۵
۹.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.