روزی یک صفحه رمان
به نام خدا
اکنون پس از آن که همه چیز خاتمه یافت، ))حَسَناتْ(( بر تخت خوشبختی خویش، راحت نشسته
بود و زندگی آینده اش را با خطوط و زوایای هماهنگی ترسیم می کرد. حال همه پراکنده شده
بودند، پس از آن که آرامش همیشگی )شوهر( برای حسنات پیدا شده بود، پس از کف زدن های
ممتد، در حالی که حسنات دور انگشتش، حلقه نامزدی قهرمان آرزوهای زیبایش بود.
اکنون که حسنات پیوسته در اندیشه اش تار و پود طلائی زندگی مشترکی را می بافت، زندگی
سعادتباری را که در انتظارش بود.
اکنون که همه به خانه ها بازگشته بودند و گاهی عروس و زمانی نامزدش را تحسین می کردند.
اکنون که چنین شد و آنچه از آن دشوارتربود هم برایم پیش آمد، به اتاقم بر می گردم تا اندوه و
غم، مرا از پای در آورند.
آری، تنها و غریب به اتاقم باز می گردم، آیا چیزی دشوارتر از تنهائی روح هست؟! در حالی که
میان خانواده ودوستانم هستم خودرا بیشترازهمه تنها می بینم. آن ها ازمن روگردان شدند به بهانه
این که من سرکشم، خودشان را از من کنار می کشند به خاطر این که به قول آنان من منحرفم.
ولی راستی آیا خود آنان گمراه نیستند؟ آیا این خود گرفتگی و خشکی آنان انحراف نیست؟ آیا
این افکارارتجاعی و کهنه ای را که آنان محورزندگی خودقراردادند، گمراهی نیست؟ آری همه
آنان گمراهند حتی ))حَسَنات(( که خیال می کند برای خودش راه صحیحی را برگزیده و می
خواهد از خودش یک موجود مقدّس ملکوتی بسازد. حسنات هم گمراه و تک رو است؛ زیرا
ازدواج با کسی را پذیرفت که اصلاً اورا ندیده وبا اوآشنایی نداشته است. با کسی که حتی حاضر
نشد زحمت سفر را قبول کند و در جلسه عقد شرکت نماید و به همین اکتفا کرد که پدرش را به
جای خودش بفرستد. چرا؟
اکنون پس از آن که همه چیز خاتمه یافت، ))حَسَناتْ(( بر تخت خوشبختی خویش، راحت نشسته
بود و زندگی آینده اش را با خطوط و زوایای هماهنگی ترسیم می کرد. حال همه پراکنده شده
بودند، پس از آن که آرامش همیشگی )شوهر( برای حسنات پیدا شده بود، پس از کف زدن های
ممتد، در حالی که حسنات دور انگشتش، حلقه نامزدی قهرمان آرزوهای زیبایش بود.
اکنون که حسنات پیوسته در اندیشه اش تار و پود طلائی زندگی مشترکی را می بافت، زندگی
سعادتباری را که در انتظارش بود.
اکنون که همه به خانه ها بازگشته بودند و گاهی عروس و زمانی نامزدش را تحسین می کردند.
اکنون که چنین شد و آنچه از آن دشوارتربود هم برایم پیش آمد، به اتاقم بر می گردم تا اندوه و
غم، مرا از پای در آورند.
آری، تنها و غریب به اتاقم باز می گردم، آیا چیزی دشوارتر از تنهائی روح هست؟! در حالی که
میان خانواده ودوستانم هستم خودرا بیشترازهمه تنها می بینم. آن ها ازمن روگردان شدند به بهانه
این که من سرکشم، خودشان را از من کنار می کشند به خاطر این که به قول آنان من منحرفم.
ولی راستی آیا خود آنان گمراه نیستند؟ آیا این خود گرفتگی و خشکی آنان انحراف نیست؟ آیا
این افکارارتجاعی و کهنه ای را که آنان محورزندگی خودقراردادند، گمراهی نیست؟ آری همه
آنان گمراهند حتی ))حَسَنات(( که خیال می کند برای خودش راه صحیحی را برگزیده و می
خواهد از خودش یک موجود مقدّس ملکوتی بسازد. حسنات هم گمراه و تک رو است؛ زیرا
ازدواج با کسی را پذیرفت که اصلاً اورا ندیده وبا اوآشنایی نداشته است. با کسی که حتی حاضر
نشد زحمت سفر را قبول کند و در جلسه عقد شرکت نماید و به همین اکتفا کرد که پدرش را به
جای خودش بفرستد. چرا؟
۳۲۷
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.