فیک شوگا ( عشق ابدی ) پارت 1
از زبان ا/ت :
(من یه دختر عادیم و 20 سالمه که کارمند یه شرکت خیلی خوبم. اون شرکت یه رییس داره که اسمش شوگاست. خیلی سخت گیر نیست ولی خیلی بی احساس به نظر من )
دوسه روزی بود توی شرکت کار می کردم.
(صبح)
وقتی از خواب بیدار شدم به گوشیم نگاه کردمو ساعت و دیدم ساعت 7 صبح بود.
پاشدم صورتمو شستم یه رژ قرمز زدم با رژ گونه صورتی یه خط چشم مشکی هم زدم. لباس دکمه دار سیاه با کت سیاهمو با شلوار جین پام کردم .
رفتم پایین پیش مامانم. گفت : دخترم بیا صبحونه بخور.
گفتم : ایییی مامان جونم میرم شرکت یچی میخورم.
یه نفس عمیق کشید و گفت : خب پس بیا بغلم بعد برو.
لبخند زدم و پریدم بغلش.
بعد کفش پاشنه بلندمو برداشتم و رفتم شرکت . بعد که رسیدم رفتم توی اتاقم. یکی درو زد گفتم : بیا تو.
لونا بود ( دوست صمیمیمه 3 سال ازم بزرگتره)
بدو بدو یه 20 یا 30 تایی کاغذ گذاشت روی میزم و گفت : کلی کار ریخته سرت بدو.
چشامو گرد کردم و گفتم : چیه چی شده؟؟؟
گفت : اییییی اقا شوگا کلی کار داده بهمون انگار برای کارای شرکت باید مدارکو اماده کنیم.
گفتم : خب اشکال نداره الان شروع کنیم.
( 2 ساعت بعد)
بدو بدو کارامونو انجام دادیم منو لونا خیلی خسته بودیم. یکی از کارمندا اومد تو اتاقم و گفت: ببخشید ا/ت بیا اینارو ببر پیش رییس شوگا منتظره تو اتاقشه.
( ایییی اگه دیر کنم سرم قر قر می کنه)
همه کاغذارو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق شوگا.
در زدم گفت : بیا تو.
رفتم گفتم : اییییی دیر کردم.
بعد به ساعت مچیم نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : نه نه دیر نکردم اوففففف خوبه.
خندید. گفتم : عه عه ببخشیدا ولی خنده نداره.
گلوشو ساف کرد و گفت : خب مدارک رو اوردی؟؟
رو به کاغذایی که دستم بود کردمو گفتم : ا .. ا ..بله بله اوردن.
اومد سمتم ازم بگیره. رفتم سمتش بهش بدمشون که پام گیر کرد و داشتم می افتادم که گرفتم.
هول شدم و سری پاشدم و گفتم : ا.... ا... ببخشید خب اینم از مدارک من دیگه میرم.
بعد رفتمو سمت در شوگا یه لبخند زد رو کردم بهش و گفتم : چرا می خندید واااا.
بعد رفتم و درو پشت سرم بستم.
رفتم توی اتاقم و به لونا نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم گفت : چی شده دختر؟؟
لبخند زدم و گفتم : هعییی هیچی نشده مدارک رو بهش دادم.
اتاقم رو با کمک لونا تمیز کردم و رفت توی اتاق خودش. رفتم دستشویی یه دست به صورتم بکشم.
توی اینه خودمو دیدم رژم رفته بود. دست کردم توی کیفم و رژ قرمزمو در اوردم داشتم رژمو میزدم که شوگا اومد تو. من نفهمیده بودم.
سرش رو گذاشت روی چهارچوب و به من خیره بود و لبخند میزد.
برگشتم که دیدمش. بهش خیره موندم. گفتم : ببخشید کاری داشتید؟؟
هیچی نگفت هنوز بهم خیره بود.
دست به سینه شدمو گفتم : اهم اهم منظورتون از این لبخند چیه؟؟!!!!
دیدم هیچ جوابی نمیده و اخم کردم و از بغلش رد شدم که مچ دستمو گرفت. ( ایششش چرا مهم دست زد 😤 )
رو کردم بهش و با همون لبخند بهم گفت : رژ قرمز بهت خیلی میادااا ( می خواستم با همون دستای خودم خفش کنم 😼 )
دستمو کشیدم و گفتم : ممنونم.
بعد اخم کردم و رفتم.
( از زبان شوگا)
نمیدونم ولی دلم می خواست تا شب بهش خیره شم. چشاش ارومم می کنه همه چی از ذهنم می پرید وقتی نگاش می کردم . ولی ازم دوری می کنه. نمیزاره نزدیکش شم. دلم می خواست یبار دیگه ببینمش. بعد رفتم توی اتاقم و به پنجره خیره شدم.
(من یه دختر عادیم و 20 سالمه که کارمند یه شرکت خیلی خوبم. اون شرکت یه رییس داره که اسمش شوگاست. خیلی سخت گیر نیست ولی خیلی بی احساس به نظر من )
دوسه روزی بود توی شرکت کار می کردم.
(صبح)
وقتی از خواب بیدار شدم به گوشیم نگاه کردمو ساعت و دیدم ساعت 7 صبح بود.
پاشدم صورتمو شستم یه رژ قرمز زدم با رژ گونه صورتی یه خط چشم مشکی هم زدم. لباس دکمه دار سیاه با کت سیاهمو با شلوار جین پام کردم .
رفتم پایین پیش مامانم. گفت : دخترم بیا صبحونه بخور.
گفتم : ایییی مامان جونم میرم شرکت یچی میخورم.
یه نفس عمیق کشید و گفت : خب پس بیا بغلم بعد برو.
لبخند زدم و پریدم بغلش.
بعد کفش پاشنه بلندمو برداشتم و رفتم شرکت . بعد که رسیدم رفتم توی اتاقم. یکی درو زد گفتم : بیا تو.
لونا بود ( دوست صمیمیمه 3 سال ازم بزرگتره)
بدو بدو یه 20 یا 30 تایی کاغذ گذاشت روی میزم و گفت : کلی کار ریخته سرت بدو.
چشامو گرد کردم و گفتم : چیه چی شده؟؟؟
گفت : اییییی اقا شوگا کلی کار داده بهمون انگار برای کارای شرکت باید مدارکو اماده کنیم.
گفتم : خب اشکال نداره الان شروع کنیم.
( 2 ساعت بعد)
بدو بدو کارامونو انجام دادیم منو لونا خیلی خسته بودیم. یکی از کارمندا اومد تو اتاقم و گفت: ببخشید ا/ت بیا اینارو ببر پیش رییس شوگا منتظره تو اتاقشه.
( ایییی اگه دیر کنم سرم قر قر می کنه)
همه کاغذارو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق شوگا.
در زدم گفت : بیا تو.
رفتم گفتم : اییییی دیر کردم.
بعد به ساعت مچیم نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : نه نه دیر نکردم اوففففف خوبه.
خندید. گفتم : عه عه ببخشیدا ولی خنده نداره.
گلوشو ساف کرد و گفت : خب مدارک رو اوردی؟؟
رو به کاغذایی که دستم بود کردمو گفتم : ا .. ا ..بله بله اوردن.
اومد سمتم ازم بگیره. رفتم سمتش بهش بدمشون که پام گیر کرد و داشتم می افتادم که گرفتم.
هول شدم و سری پاشدم و گفتم : ا.... ا... ببخشید خب اینم از مدارک من دیگه میرم.
بعد رفتمو سمت در شوگا یه لبخند زد رو کردم بهش و گفتم : چرا می خندید واااا.
بعد رفتم و درو پشت سرم بستم.
رفتم توی اتاقم و به لونا نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم گفت : چی شده دختر؟؟
لبخند زدم و گفتم : هعییی هیچی نشده مدارک رو بهش دادم.
اتاقم رو با کمک لونا تمیز کردم و رفت توی اتاق خودش. رفتم دستشویی یه دست به صورتم بکشم.
توی اینه خودمو دیدم رژم رفته بود. دست کردم توی کیفم و رژ قرمزمو در اوردم داشتم رژمو میزدم که شوگا اومد تو. من نفهمیده بودم.
سرش رو گذاشت روی چهارچوب و به من خیره بود و لبخند میزد.
برگشتم که دیدمش. بهش خیره موندم. گفتم : ببخشید کاری داشتید؟؟
هیچی نگفت هنوز بهم خیره بود.
دست به سینه شدمو گفتم : اهم اهم منظورتون از این لبخند چیه؟؟!!!!
دیدم هیچ جوابی نمیده و اخم کردم و از بغلش رد شدم که مچ دستمو گرفت. ( ایششش چرا مهم دست زد 😤 )
رو کردم بهش و با همون لبخند بهم گفت : رژ قرمز بهت خیلی میادااا ( می خواستم با همون دستای خودم خفش کنم 😼 )
دستمو کشیدم و گفتم : ممنونم.
بعد اخم کردم و رفتم.
( از زبان شوگا)
نمیدونم ولی دلم می خواست تا شب بهش خیره شم. چشاش ارومم می کنه همه چی از ذهنم می پرید وقتی نگاش می کردم . ولی ازم دوری می کنه. نمیزاره نزدیکش شم. دلم می خواست یبار دیگه ببینمش. بعد رفتم توی اتاقم و به پنجره خیره شدم.
۱۸.۰k
۲۳ اسفند ۱۴۰۱