پارت دارم
به تعداد اشک هایمان میخندیم.
دیانا.
وارد خونه شدیم و در کمال تعجب اینا هنوز خواب بودن.
ارسلان آومد داخل و بچه ها رو که دید.
داد زد.
(ارسلان)نون خوشکیه
هرچی محراب و مهشاد و پانیذ و ممد و رضا و عسل داری بردار بیار.
از خنده منفجر شدم که مهشاد جیغ زد
(مهشاد)خفه شو
نگاهی به ارسلان کردم و وارد آشپز خونه شدیم.
(من)یعنی هیچ کاری نکنیم
(ارسلان)فکر کردی کودک درون من خفه میشه؟
(من)خیر
دوتا شیشه آب یخ از یخچال برداشت و یکیش رو داد دستم و چشمکی زد.
خندی شیطانی کردم و به سمت بچه ها رفتیم.
من سمت دخترا و ارسلان سمت پسرا.
با علامت دست.
۱,۲,...۳
آب رو روی سر دخترا خالی کردم و ارسلان هم همون کار رو کرده که همه از خواب بلند شد و شروع مردن فحش دادن.
(رضا)ای ارسلان اسب یه شبانه روز اومدیم خونتون مارو سایدی.
(ارسلان)اع اع زشته بیتربیت.
(محمد)گفت سایدی نگفت گا...
(من)اع اون نگفت تو که داری میگی.
(پانیذ)خاک تو سرتون.
بچه ها هر کدوم بلند شد و مشغول کاری شدن.
منو ارسلان و مهشاد و محراب هم رفتیم تا صبحونه رو بچینیم.
بعد خوردن صبحونه ارسلان گفت
(ارسلان)نظرتونه بریم سینما؟
(محراب)اره بریم ولی شب.
(پانیذ)هوم من باید برم خونه
(عسل)منم همین طور.
و بعد قرار شد هرکی بره خونه خودش و شب ساعت ۸بریم سینما.
با دخترا رفتیم اتاق مهشاد تا حاضر شیم و بریم خونه هامون.
بعد نیم ساعت رفتیم پایین که هرکی با دوست پسر خودش رفت و سر من مون بی کلا.
از شانس خوبم شارژم نداشتم.که زنگ بزنم آژانس.
به سمت مهشاد که تو آشپز خونه بود رفتم.
(من)مهی گوشیت رو میدی زنگ بزنم آژانس.
صدای ارسلان از پشت سرم اومد
(ارسلان)میبرمت
(من)نن خودم میرم.
(مهشاد)بزار ببرتت دیگه
(ارسلان)اره سر راه هم باید برم شرکت پیش بابا.
(من)مزاح....
با نگاه برزخی ارسلان خفه خون گرفتم و رفتم بیرون تا کتونی هام رو بپوشم.
بعد ۵مین ارسلان اومد و سوار ماشین شدیم.
ارسلان شروع به حرکت کرد.
بعد ۲۰مین ارسلان جلوی خونمون نگر داشت و چشمکی زد.
(ارسلان)رسیدیم بانو.
لبخندی زدم و گفتم
(من)ممنون زحمت گشیدی.
(ارسلان)زحمتی نبود خانوم
از ماشین پیاده شدم که ارسلان گفت.
(ارسلان)فردا خودم میام دنبالت.
و گازش و کرفت و رفت.
دیونی نثارش کردم و خندیدم.
و وارد خونه شدم.
پارت _۳۰
دیانا.
وارد خونه شدیم و در کمال تعجب اینا هنوز خواب بودن.
ارسلان آومد داخل و بچه ها رو که دید.
داد زد.
(ارسلان)نون خوشکیه
هرچی محراب و مهشاد و پانیذ و ممد و رضا و عسل داری بردار بیار.
از خنده منفجر شدم که مهشاد جیغ زد
(مهشاد)خفه شو
نگاهی به ارسلان کردم و وارد آشپز خونه شدیم.
(من)یعنی هیچ کاری نکنیم
(ارسلان)فکر کردی کودک درون من خفه میشه؟
(من)خیر
دوتا شیشه آب یخ از یخچال برداشت و یکیش رو داد دستم و چشمکی زد.
خندی شیطانی کردم و به سمت بچه ها رفتیم.
من سمت دخترا و ارسلان سمت پسرا.
با علامت دست.
۱,۲,...۳
آب رو روی سر دخترا خالی کردم و ارسلان هم همون کار رو کرده که همه از خواب بلند شد و شروع مردن فحش دادن.
(رضا)ای ارسلان اسب یه شبانه روز اومدیم خونتون مارو سایدی.
(ارسلان)اع اع زشته بیتربیت.
(محمد)گفت سایدی نگفت گا...
(من)اع اون نگفت تو که داری میگی.
(پانیذ)خاک تو سرتون.
بچه ها هر کدوم بلند شد و مشغول کاری شدن.
منو ارسلان و مهشاد و محراب هم رفتیم تا صبحونه رو بچینیم.
بعد خوردن صبحونه ارسلان گفت
(ارسلان)نظرتونه بریم سینما؟
(محراب)اره بریم ولی شب.
(پانیذ)هوم من باید برم خونه
(عسل)منم همین طور.
و بعد قرار شد هرکی بره خونه خودش و شب ساعت ۸بریم سینما.
با دخترا رفتیم اتاق مهشاد تا حاضر شیم و بریم خونه هامون.
بعد نیم ساعت رفتیم پایین که هرکی با دوست پسر خودش رفت و سر من مون بی کلا.
از شانس خوبم شارژم نداشتم.که زنگ بزنم آژانس.
به سمت مهشاد که تو آشپز خونه بود رفتم.
(من)مهی گوشیت رو میدی زنگ بزنم آژانس.
صدای ارسلان از پشت سرم اومد
(ارسلان)میبرمت
(من)نن خودم میرم.
(مهشاد)بزار ببرتت دیگه
(ارسلان)اره سر راه هم باید برم شرکت پیش بابا.
(من)مزاح....
با نگاه برزخی ارسلان خفه خون گرفتم و رفتم بیرون تا کتونی هام رو بپوشم.
بعد ۵مین ارسلان اومد و سوار ماشین شدیم.
ارسلان شروع به حرکت کرد.
بعد ۲۰مین ارسلان جلوی خونمون نگر داشت و چشمکی زد.
(ارسلان)رسیدیم بانو.
لبخندی زدم و گفتم
(من)ممنون زحمت گشیدی.
(ارسلان)زحمتی نبود خانوم
از ماشین پیاده شدم که ارسلان گفت.
(ارسلان)فردا خودم میام دنبالت.
و گازش و کرفت و رفت.
دیونی نثارش کردم و خندیدم.
و وارد خونه شدم.
پارت _۳۰
۸.۲k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.