داستان امروز😐
امروز قرار من با دوستم فاطمه که در واقع میشه دخترخاله ی پسر عموم که یه سال از من بزرگ تره بریم خونه دوستم حنانه و توی پارکینگ خونشون باهم بازی کنیم. حنانه گفته بود چون آفتاب تیزه میپزیم الان بریم بازی کنیم پس گفت ساعت پنج.فاطمه ساعت سه باشگاه تکواندو داره و ساعت چهار یا چهار و نیم باشگاه تموم میشه، بخاطر همین گفته بود که معلوم نیست کی بیاد.خلاصه ساعت شد تقریبا یک ربع به پنج من منتظر بودم فاطمه زنگ بزنه باهم بریم خونه حنا، اما همون موقع حنا زنگ زد و گفت که فاطمه گفته: مامان هستی (یکی از دوستام که خیلی با فاطمه صمیمی هست) گفته که رفتم از همسایه لباس گرفتم اما لباسه اندازم نیست میخوایم بریم بیرون لباس بخریم به فاطمه هم بگو بیاد با ما. فاطمه هم برداشته با مامان هستی رفته بیرون، اما در اصل فاطمه دروغ گفته، چرا؟ چون وقتی که دیروز فاطمه به من گفت که میخواد بره خونه ی حنانه و منم بیام مامان هستی گفت: خفه شو، که خوردی دروغ میگی حنانه کو الان من ازش بپرسم. قشنگ از این حرفش معلوم شد که خوشش نمیاد و حسودیش میشه که فاطمه بره خونه ی حنانه. بخاطر همین فاطمه دروغ میگه و در اصل مامان هستی گفته دلم برای فاطمه تنگ شده بفرستش اینجا (به مامان فاطمه یعنی مهری). خلاصه حنانه ناراحت شده بود و حوصله نداشت، اما اگه من این فاطمه رو میکشم اسمم نرگس نیست😡🤬
۴.۳k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.