فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها)p63
هیناه
یک ساعتی گذشتو فکم از بس حرف زده بودم درد میکرد،،،فکر کنم بعده سال ها اولین باره اینقدر حرف میزنم
_دیگه بهتره بریم مادره هیناه هم نگران میشه
_خیلی خب بازم بیاین زود به زود بیاین
_حتما خاله جونم
به یوری اشاره کردمو گفتم : اگه این آقا غوله هم نیاد من خودم از این به بعد هرروز پیشتم خیالت راحت
یوری با تاسف سری تکون داد و گفت : به من میگه غول طبق معمول
قیافش شبیه ایموجیه کاکا سنگی شده بود ، کلی خندیدم بهش و مسخرش کردم ، بالاخره با یه خداحافظی اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
در طول راه از همه چیز براش تعریف کردم هیچیو جا ننداختم
_خب دیگه رسیدیم
یه نگاهی به یوری کردمو گفتم : خیلی خوش گذشت آقا غوله
_خوش گذشت؟ تشکر نمیکنی مورچه خوار ؟
خندیدم و گفتم: لعنت بهش هنوز یادت نرفته
_تنها مورچه خواره زمینو کی یادش میره؟ هیچکس
بعده کلی شوخیو چرت و پرت گفتن رضایت دادم پیاده بشم اما همین که پیاده شدم با دیدن تهیونگ که دست به سینه به دیوار تکیه داده و زل زده بهم از تعجب سره جام وایستادم ، صدای باز و بسته شدن دره ماشین خبر از پیاده شدن یوری میداد
تهیونگ شروع کرد به راه رفتن سمتمون
_چیشده هیناه ؟
نگاش کردمو با لبخنده ظاهری گفتم: هیچی چی قراره بشه
روبه رومون وایستاد و با یه نگاه به منو یوری با لحن سردی گفت: چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
این کِی به من زنگ زده؟! از صبح تا حالا منتظرم کِی زنگ زده ؟!
دنبال گوشیم تو جیبام گشتم نبود...
یک ساعتی گذشتو فکم از بس حرف زده بودم درد میکرد،،،فکر کنم بعده سال ها اولین باره اینقدر حرف میزنم
_دیگه بهتره بریم مادره هیناه هم نگران میشه
_خیلی خب بازم بیاین زود به زود بیاین
_حتما خاله جونم
به یوری اشاره کردمو گفتم : اگه این آقا غوله هم نیاد من خودم از این به بعد هرروز پیشتم خیالت راحت
یوری با تاسف سری تکون داد و گفت : به من میگه غول طبق معمول
قیافش شبیه ایموجیه کاکا سنگی شده بود ، کلی خندیدم بهش و مسخرش کردم ، بالاخره با یه خداحافظی اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
در طول راه از همه چیز براش تعریف کردم هیچیو جا ننداختم
_خب دیگه رسیدیم
یه نگاهی به یوری کردمو گفتم : خیلی خوش گذشت آقا غوله
_خوش گذشت؟ تشکر نمیکنی مورچه خوار ؟
خندیدم و گفتم: لعنت بهش هنوز یادت نرفته
_تنها مورچه خواره زمینو کی یادش میره؟ هیچکس
بعده کلی شوخیو چرت و پرت گفتن رضایت دادم پیاده بشم اما همین که پیاده شدم با دیدن تهیونگ که دست به سینه به دیوار تکیه داده و زل زده بهم از تعجب سره جام وایستادم ، صدای باز و بسته شدن دره ماشین خبر از پیاده شدن یوری میداد
تهیونگ شروع کرد به راه رفتن سمتمون
_چیشده هیناه ؟
نگاش کردمو با لبخنده ظاهری گفتم: هیچی چی قراره بشه
روبه رومون وایستاد و با یه نگاه به منو یوری با لحن سردی گفت: چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
این کِی به من زنگ زده؟! از صبح تا حالا منتظرم کِی زنگ زده ؟!
دنبال گوشیم تو جیبام گشتم نبود...
۵.۵k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.