p27من جزو خاطرات بدت بودم؟
پارت 27
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------------
(جیمین)
گذاشتم ک گریه کنه تا اروم شه....ولی بعید میدونم یونگی بتونه به این زودیا ب خود واقعیش برگرده ...
+یونگیا.....من ازت انتظاری ندارم....نمیخوام خودتو قوی نشون بدی یا جوری رفتار کنی ک انگار سوا هیچوفت وجود نداشته....نمیخوام فراموشش کنی ....ولی باور کن یونگی .....اگ سوا اینجا بود همینطوری میایستاد و نگات میکرد؟ من قبول دارم ک اون تنها کسی بود ک میتونست حریف تو شه ولی ....واییی باور کن الان اگ اینجا بود میومد ب ته و کوک میگفت دست و پاتو بگیرن و ب زور غذا میکرد تو حلقت
یونگی اروم خندید و قطره اشک دیگه ای از چشمش افتاد پایین
+سوا دوست نداره ببینه خودتو دستی دستی نابود گنی ....واسش ناراحت باش ...واسش از همه ی دنیا و ادماش گله داشته باش ...واسش حتی از خدا هم گله داشته باش ....ولی کاری نکن ک سوا ناراحت بشه.. اون همیشه از بین ستاره ها حواسش بهت هست....پس اگ سوا برات مهمه بزار هر روز با لبخند از اون بالا بهت نگاه کنه و از اینکه هنوز ب یادشی خوشحال بشه...از این خوشحال بشه ک رفتنش باعث نشد کسی ک دوست داره از بین ببره...جای اون خیلی بهتر از ماست یونگی
+اونجا نه دردی هست نه اشکی نه غمی ...اونجا فقط ارامشه و سوا الان ارامش داره....مطمئن باش جاش بهتر از ماست ..
ب پنجره نگاه کردم .... نمیدونم از کجا ولی حس ششم موچی ایم میگت ک همین حالا هم سوا داره نگاهمون میکنه
یونگی یبار زیر لب چیزی گفت ک اینقدر اروم ود متوجه نشدم برای همین ازش خواستم دوباره بگه
-سوا از من خداحافظی نکرد ....
نفهمیدم منظورش چیه ولی قبل از اینکه بپرسم خودش جواب داد ..
-توی داستانا خونده بودم وقتی یکی از شخصیت های داستان میمیره اگ قبلش خدافظی نکرده باشه...همیشه میاد توی خواب معشوقه اش و ازش خداحافظی میکنه ....جیمینا...دو هفته گذشته...دو هفته.....و من همش ب امید اینکه فقط یبار دیگه ببینمش خواب بودم....ولی نیومد جیمینا...نیومد ازم خداحافظی کنه ...چرا؟من حتی نتونستم برای اخرین بار دستش رو بگیرم....وقتی صبح بلند شدم دیدم نیست و دیدم برای همیشه رفته...بدون اینکه فرصت یبار دوباره دیدن چشماش رو بهم بده
+یونگی .. داستانا هیچوقت توی دنیای واقعی ب حقیقت تبدیل نمیشن...
پوزخندی زد
-فقط تصور کن اگ میخواستن داستان زندگی منو بنویسن ...چه تراژدی ای میشد
اروم بشقاب رو کنارش گذاشتم
_میشه لطفا فقط یکم بخوری؟ اگ ب خاطر من این کارو نمیکنی ....خواهس میکنم ب خاطر سوا بخور...
+ میدونی بدترین عیبت چیه؟اینکه بی از حد ب فکر دیگرانی...خودتو فراموش کردی جیمینا...ولی خیلی ها این رفتارتو بهترین جلوه ی شخصیتیت میدونن ....تو منو یاد سوا میندازی ...
اروم بشقابو برداشت و شروع کرد ب خوردن
نفس راحتی کشیدم
+افرین پسر خوب.....اگ نمیخوردی جین هیونگ با تیپا جفتمونو از خونه پرت میکرد بیرون
------------------------------
(جایی ک هیچکس ازش خبر نداره...یه مکان فراموش شده)
(راوی ویو)
وسط بیابونی ک حتی خدا هم فراموشش کرده بود ی ساختمونی بود ک از بیرون کاملا متروک و خراب بود ...ولی داخلش پر از ادمایی ک بیشتر ب ماشین شباهت داشتن نگهبانی میدادن ...هر کدوم هم تا دندون مسلح بودن ...در حال محافظت از کسی ک زندگی خیلیا رو ب هم ریخته بود ....
ماسک سیاهش رو پوشید و وارد اتاقی شد ک دوهفته پیش دختر بیچاره رو بدون اب و غذا توش انداخته بود ...دختر دیگه نمیتونست پاهاشو حس کنه بس ک محکم با طناب ب صندلی بسته بودنش ...حتی اگ ازادش میکردن بازم نای راه رفتن و نجات دادن خودشو نداشت ....
رفت سمت صندلیش و وحشیانه کیسه ی روی صورت دخترو کشید و باعث شد ک موهای خرمایی و صاف دختر اطرافش پراکنده بشه ...زیر چشمش ب خاطر مقاومت کبود شده بود ولی بازم هیچکس نمیتونست از نگاه اتشیش ک سنگو ذوب میکرد فرار کنه ....
شخص سیاه پوش نمیدونست ک هیچوقت نمیتونه اون رو بشکنه....اون دختر یبار تحت تاثیر حرفای دشمناش قرار گرفته بود و زندگیش رو باخته بود ...و همینطور کسی ک دوسش داشت و حاضر نبود دیگه اعتمادشو ب خاطر حرف ی مشت حر*وم*زاده از بین ببره
-میبینم با اینکه دو هفته بدون اب و غذا زندگی کردی ...هنوز داری نفس میکشی ...اوه اوه حتی نمیدونی شاهزادت چجوری داره زجر میکشه وقتی دیده عزیز دردونش رو نتونسته نجات بده... ب نظرت این تنبیه براش کافیه؟
سوا اروم سرش رو اورد بالا و با جسارت ب چشمان مردی ک دو هفته اون رو اسیر کرده بود زل زد
+دستت بهش بخوره گردنت رو میشکونمم
اوه اوه چی شدددددد
من جزو خاطرات بدت بودم؟
------------------------------
(جیمین)
گذاشتم ک گریه کنه تا اروم شه....ولی بعید میدونم یونگی بتونه به این زودیا ب خود واقعیش برگرده ...
+یونگیا.....من ازت انتظاری ندارم....نمیخوام خودتو قوی نشون بدی یا جوری رفتار کنی ک انگار سوا هیچوفت وجود نداشته....نمیخوام فراموشش کنی ....ولی باور کن یونگی .....اگ سوا اینجا بود همینطوری میایستاد و نگات میکرد؟ من قبول دارم ک اون تنها کسی بود ک میتونست حریف تو شه ولی ....واییی باور کن الان اگ اینجا بود میومد ب ته و کوک میگفت دست و پاتو بگیرن و ب زور غذا میکرد تو حلقت
یونگی اروم خندید و قطره اشک دیگه ای از چشمش افتاد پایین
+سوا دوست نداره ببینه خودتو دستی دستی نابود گنی ....واسش ناراحت باش ...واسش از همه ی دنیا و ادماش گله داشته باش ...واسش حتی از خدا هم گله داشته باش ....ولی کاری نکن ک سوا ناراحت بشه.. اون همیشه از بین ستاره ها حواسش بهت هست....پس اگ سوا برات مهمه بزار هر روز با لبخند از اون بالا بهت نگاه کنه و از اینکه هنوز ب یادشی خوشحال بشه...از این خوشحال بشه ک رفتنش باعث نشد کسی ک دوست داره از بین ببره...جای اون خیلی بهتر از ماست یونگی
+اونجا نه دردی هست نه اشکی نه غمی ...اونجا فقط ارامشه و سوا الان ارامش داره....مطمئن باش جاش بهتر از ماست ..
ب پنجره نگاه کردم .... نمیدونم از کجا ولی حس ششم موچی ایم میگت ک همین حالا هم سوا داره نگاهمون میکنه
یونگی یبار زیر لب چیزی گفت ک اینقدر اروم ود متوجه نشدم برای همین ازش خواستم دوباره بگه
-سوا از من خداحافظی نکرد ....
نفهمیدم منظورش چیه ولی قبل از اینکه بپرسم خودش جواب داد ..
-توی داستانا خونده بودم وقتی یکی از شخصیت های داستان میمیره اگ قبلش خدافظی نکرده باشه...همیشه میاد توی خواب معشوقه اش و ازش خداحافظی میکنه ....جیمینا...دو هفته گذشته...دو هفته.....و من همش ب امید اینکه فقط یبار دیگه ببینمش خواب بودم....ولی نیومد جیمینا...نیومد ازم خداحافظی کنه ...چرا؟من حتی نتونستم برای اخرین بار دستش رو بگیرم....وقتی صبح بلند شدم دیدم نیست و دیدم برای همیشه رفته...بدون اینکه فرصت یبار دوباره دیدن چشماش رو بهم بده
+یونگی .. داستانا هیچوقت توی دنیای واقعی ب حقیقت تبدیل نمیشن...
پوزخندی زد
-فقط تصور کن اگ میخواستن داستان زندگی منو بنویسن ...چه تراژدی ای میشد
اروم بشقاب رو کنارش گذاشتم
_میشه لطفا فقط یکم بخوری؟ اگ ب خاطر من این کارو نمیکنی ....خواهس میکنم ب خاطر سوا بخور...
+ میدونی بدترین عیبت چیه؟اینکه بی از حد ب فکر دیگرانی...خودتو فراموش کردی جیمینا...ولی خیلی ها این رفتارتو بهترین جلوه ی شخصیتیت میدونن ....تو منو یاد سوا میندازی ...
اروم بشقابو برداشت و شروع کرد ب خوردن
نفس راحتی کشیدم
+افرین پسر خوب.....اگ نمیخوردی جین هیونگ با تیپا جفتمونو از خونه پرت میکرد بیرون
------------------------------
(جایی ک هیچکس ازش خبر نداره...یه مکان فراموش شده)
(راوی ویو)
وسط بیابونی ک حتی خدا هم فراموشش کرده بود ی ساختمونی بود ک از بیرون کاملا متروک و خراب بود ...ولی داخلش پر از ادمایی ک بیشتر ب ماشین شباهت داشتن نگهبانی میدادن ...هر کدوم هم تا دندون مسلح بودن ...در حال محافظت از کسی ک زندگی خیلیا رو ب هم ریخته بود ....
ماسک سیاهش رو پوشید و وارد اتاقی شد ک دوهفته پیش دختر بیچاره رو بدون اب و غذا توش انداخته بود ...دختر دیگه نمیتونست پاهاشو حس کنه بس ک محکم با طناب ب صندلی بسته بودنش ...حتی اگ ازادش میکردن بازم نای راه رفتن و نجات دادن خودشو نداشت ....
رفت سمت صندلیش و وحشیانه کیسه ی روی صورت دخترو کشید و باعث شد ک موهای خرمایی و صاف دختر اطرافش پراکنده بشه ...زیر چشمش ب خاطر مقاومت کبود شده بود ولی بازم هیچکس نمیتونست از نگاه اتشیش ک سنگو ذوب میکرد فرار کنه ....
شخص سیاه پوش نمیدونست ک هیچوقت نمیتونه اون رو بشکنه....اون دختر یبار تحت تاثیر حرفای دشمناش قرار گرفته بود و زندگیش رو باخته بود ...و همینطور کسی ک دوسش داشت و حاضر نبود دیگه اعتمادشو ب خاطر حرف ی مشت حر*وم*زاده از بین ببره
-میبینم با اینکه دو هفته بدون اب و غذا زندگی کردی ...هنوز داری نفس میکشی ...اوه اوه حتی نمیدونی شاهزادت چجوری داره زجر میکشه وقتی دیده عزیز دردونش رو نتونسته نجات بده... ب نظرت این تنبیه براش کافیه؟
سوا اروم سرش رو اورد بالا و با جسارت ب چشمان مردی ک دو هفته اون رو اسیر کرده بود زل زد
+دستت بهش بخوره گردنت رو میشکونمم
اوه اوه چی شدددددد
۲۲.۸k
۰۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.