🄱🄻🅄🄴🄱🄴🅁🅁🅈
🄱🄻🅄🄴🄱🄴🅁🅁🅈
بلــوبری! 🫐
تک پارتی jeon [درخواستی]
وقتی به ایو حسودی کردی چون کوکی روش کراشه، ناراحت شدی و گریه کردی...(به عنوان گرل فرند)
𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒
ویو ات
همینطور که به تلویزیون نگاه میکرد...به نقطه نامشخصی خیره شده بودم... امروز مثل همیشه کوک کمپانی و پیام داده ۳ صبح میاد خونه...
شاید بهتره کات کنیم... اون آیو رو دوست و من براش مهم نیستم...
بار ها سر غذا و همیشه کلنجار میره که چرا با آیو صمیمی نیست...چرا با آیو دوسن نیست... اگه من ایت وسط نباشم شاید اون دوتا باهم خوشبخت بشن...
کاش هیچ وقت کوک رو توی سینما نمیدیدم...
"همینطور که فکر میکردم، همزمان گریه هام اوج میگرفت...
تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روی میز انداختم...
رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم...
پتو رو تا سرم کشیدم و بالشتمو محکم بغل کردم...
اونقدری گریه کرده بودم که دیگه نای تکون خوردن نداشتم!
برگشتم و رو به پهلو دراز کشیدم...
تو خودم جمع شدم و سعی کردم دیگه به آیو فکر نکنم...
تصمیم گرفتم به کوک بگم که میخوام جدا شم...
اصلا زمان از دستم در رفته بود...نمیدونمستم ساعت چنده...
ویو کوک
آروم کلیدو تو در انداختم و درو باز کردم...یواشکی کفشامو در اوردم و تو جاکفشی گذاشتم...
لباسامو عوض کردم و آروم رفتم تو اتاق خودمون...من و ات...
درو آروم باز میکردم که متوجه قفل شدنش شدم...
کوک: چرا قفله؟*آروم*
کلید یدک رو از آویز کناردر برداشتم و بازش کردم...
نه... نکنه امروز روزیه که تو تقویم دورشو خط کشیده بودم؟
نه اون روز نیست...
"هوا کم کم روشن میشد...رفتم و کنار ات دراز کشیدم...
میخواستم بغلش کنم که صدای بغض دارشو شنیدم...
ات: بغلم نکن*بغض. کیوت*
کوک: چرا بیبی خوشگلم؟
ات: برو پیش آیو جونت*گریه*
کوک: دارلینگ بهت گفتم من فقط روش کراشم اما میدونی چیه من عاشق توام!
ات: نمیخوام....بیا جدا شیم*گریه*
کوک: هعی حق نداری بگیااا من ولت نمیکنم!
سرشو به طرفم چرخوند...
ات: یعنی دوسم داری؟*آروم*
کوک: معلومه کوچولو
ات: دیگه.....
کوک: دیگه هم در مورد آیو صحبت نمیکنم!... خوبه؟
ات: اوهوم*لبخند*
یه بغل محکم مهمونش کردم...
کوک: دوست دارم بیبی خوشگلم *بم*
ات: منم*کیوت*
بلــوبری! 🫐
تک پارتی jeon [درخواستی]
وقتی به ایو حسودی کردی چون کوکی روش کراشه، ناراحت شدی و گریه کردی...(به عنوان گرل فرند)
𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒
ویو ات
همینطور که به تلویزیون نگاه میکرد...به نقطه نامشخصی خیره شده بودم... امروز مثل همیشه کوک کمپانی و پیام داده ۳ صبح میاد خونه...
شاید بهتره کات کنیم... اون آیو رو دوست و من براش مهم نیستم...
بار ها سر غذا و همیشه کلنجار میره که چرا با آیو صمیمی نیست...چرا با آیو دوسن نیست... اگه من ایت وسط نباشم شاید اون دوتا باهم خوشبخت بشن...
کاش هیچ وقت کوک رو توی سینما نمیدیدم...
"همینطور که فکر میکردم، همزمان گریه هام اوج میگرفت...
تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روی میز انداختم...
رفتم توی اتاقم و درو قفل کردم...
پتو رو تا سرم کشیدم و بالشتمو محکم بغل کردم...
اونقدری گریه کرده بودم که دیگه نای تکون خوردن نداشتم!
برگشتم و رو به پهلو دراز کشیدم...
تو خودم جمع شدم و سعی کردم دیگه به آیو فکر نکنم...
تصمیم گرفتم به کوک بگم که میخوام جدا شم...
اصلا زمان از دستم در رفته بود...نمیدونمستم ساعت چنده...
ویو کوک
آروم کلیدو تو در انداختم و درو باز کردم...یواشکی کفشامو در اوردم و تو جاکفشی گذاشتم...
لباسامو عوض کردم و آروم رفتم تو اتاق خودمون...من و ات...
درو آروم باز میکردم که متوجه قفل شدنش شدم...
کوک: چرا قفله؟*آروم*
کلید یدک رو از آویز کناردر برداشتم و بازش کردم...
نه... نکنه امروز روزیه که تو تقویم دورشو خط کشیده بودم؟
نه اون روز نیست...
"هوا کم کم روشن میشد...رفتم و کنار ات دراز کشیدم...
میخواستم بغلش کنم که صدای بغض دارشو شنیدم...
ات: بغلم نکن*بغض. کیوت*
کوک: چرا بیبی خوشگلم؟
ات: برو پیش آیو جونت*گریه*
کوک: دارلینگ بهت گفتم من فقط روش کراشم اما میدونی چیه من عاشق توام!
ات: نمیخوام....بیا جدا شیم*گریه*
کوک: هعی حق نداری بگیااا من ولت نمیکنم!
سرشو به طرفم چرخوند...
ات: یعنی دوسم داری؟*آروم*
کوک: معلومه کوچولو
ات: دیگه.....
کوک: دیگه هم در مورد آیو صحبت نمیکنم!... خوبه؟
ات: اوهوم*لبخند*
یه بغل محکم مهمونش کردم...
کوک: دوست دارم بیبی خوشگلم *بم*
ات: منم*کیوت*
۲۲.۷k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.