رمان ماه من🌙🙂
part 67
دیانا:
به خودم تو اینه نگاه کردم...
به به مثل یه تیکه ماه شدم😍
وجدان:اعتماد به سقف😂
من:تو ببند...
در اتاق باز شد و نیکا اومد تو...
نیکا:وقت داری دیانا؟
من:اره بیا اتفاقا میخواستم باهات حرف بزنم...
نیکا:چه خوشگل شدی...
من:مرسی دورت بگردم...
دوتایی رو تخت نشستیم...
نیکا:متین تو شرکت چی بهت گفت...
من:نیکا متین بهم گفت ارسلان ازش خواسته بود برا اینکه یه سری کارا زود پیش بره یه مدت با اون دختره باشه متین اصلا حسی بهش نداشت نمیتونست روی ارسلان و زمین بندازه بعدشم دختره چسب بود ولش نکرد وگرنه متین فقط تورو دوست داره.
نیکا:ولی کاش به ارسلان میگفت نمیتونه همچین کاری کنه...
من:نیکا متین که تقصیری نداره....
نیکا:باید فکر کنم دیانا لطفا بهم فشار نیار...
پاشد رفت...
چیزی برای فکر کردن نبود....نیکا خودشم میدونه اشتباه کرده فقط لجبازه نمیخواد به روی خودش بیاره...
پوف...
یکم بعد ارسلان اومد توی اتاق لباس بپوشه نه بهم سلام کرد نه حرفی زد...
من:سلام خسته نباشی...کی اومدی؟
سکوت...
من:چه خبر از شرکت😃
سکوت...
خدایا صبر...
رفت سمت کمد لباس عوض کنه...
رفتم کنارش ایستادم گفتم:برات رو تخت لباس گذاشتم تازه با لباس خودمم سته....
بی توجه مشغول برداشتن لباس شد...
در کمد و بستم و رفتم جلو در ایستادم نتونه بازش کنه...
ارسلان دقیقا روبه روم بود...
ارسلان:برو کنار دیانا...
من:ببخشید دیگه...
فقط نگام کرد...
رو پام ایستادم و دوتا گونه هاشو بوسیدم...
ارسلان:اینطوری خر نمیشم...😒
من:اینطوری چی...؟
روی لباشو بوسیدم...
دستشو گذاشت کنارم رو در کمد...
ارسلان:لباست خیلی بهت میاد...
من:میدونم...
ارسلان:پرو😂
من:آشتی دیگه؟
ارسلان:حالا بهش فکر میکنم...
من:عه...
ارسلان:اگه یه بوس دیگه بدی شاید مثلا...
پریدم وست حرفش
من:بچه پروووو
خندید
من:لباس هاتو بپوش منم میرم پایین...
ارسلان:چشم...
من:بی بلا😁
لبخندی بهم زد و رفت حموم تا دوش بگیره...
صدای پیام گوشیش بلند شد...
فضولی کنم زشته؟
گوشی و برداشتم به صفحش نگاه کردم...
از همین پیام چرتا که برا همه میاد...
وجدان:نه پس انتظار داشتی دوست دخترش باشه...
من:نخیرم من به شوهرم اعتماد دارم...
وجدان:معلومه...
من:تو یکی ساکت باش همیشه باید یه چیزی بگی؟
گوشی رو گذاشتم سر جاش و از اتاق رفتم بیرون....
.
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
به خودم تو اینه نگاه کردم...
به به مثل یه تیکه ماه شدم😍
وجدان:اعتماد به سقف😂
من:تو ببند...
در اتاق باز شد و نیکا اومد تو...
نیکا:وقت داری دیانا؟
من:اره بیا اتفاقا میخواستم باهات حرف بزنم...
نیکا:چه خوشگل شدی...
من:مرسی دورت بگردم...
دوتایی رو تخت نشستیم...
نیکا:متین تو شرکت چی بهت گفت...
من:نیکا متین بهم گفت ارسلان ازش خواسته بود برا اینکه یه سری کارا زود پیش بره یه مدت با اون دختره باشه متین اصلا حسی بهش نداشت نمیتونست روی ارسلان و زمین بندازه بعدشم دختره چسب بود ولش نکرد وگرنه متین فقط تورو دوست داره.
نیکا:ولی کاش به ارسلان میگفت نمیتونه همچین کاری کنه...
من:نیکا متین که تقصیری نداره....
نیکا:باید فکر کنم دیانا لطفا بهم فشار نیار...
پاشد رفت...
چیزی برای فکر کردن نبود....نیکا خودشم میدونه اشتباه کرده فقط لجبازه نمیخواد به روی خودش بیاره...
پوف...
یکم بعد ارسلان اومد توی اتاق لباس بپوشه نه بهم سلام کرد نه حرفی زد...
من:سلام خسته نباشی...کی اومدی؟
سکوت...
من:چه خبر از شرکت😃
سکوت...
خدایا صبر...
رفت سمت کمد لباس عوض کنه...
رفتم کنارش ایستادم گفتم:برات رو تخت لباس گذاشتم تازه با لباس خودمم سته....
بی توجه مشغول برداشتن لباس شد...
در کمد و بستم و رفتم جلو در ایستادم نتونه بازش کنه...
ارسلان دقیقا روبه روم بود...
ارسلان:برو کنار دیانا...
من:ببخشید دیگه...
فقط نگام کرد...
رو پام ایستادم و دوتا گونه هاشو بوسیدم...
ارسلان:اینطوری خر نمیشم...😒
من:اینطوری چی...؟
روی لباشو بوسیدم...
دستشو گذاشت کنارم رو در کمد...
ارسلان:لباست خیلی بهت میاد...
من:میدونم...
ارسلان:پرو😂
من:آشتی دیگه؟
ارسلان:حالا بهش فکر میکنم...
من:عه...
ارسلان:اگه یه بوس دیگه بدی شاید مثلا...
پریدم وست حرفش
من:بچه پروووو
خندید
من:لباس هاتو بپوش منم میرم پایین...
ارسلان:چشم...
من:بی بلا😁
لبخندی بهم زد و رفت حموم تا دوش بگیره...
صدای پیام گوشیش بلند شد...
فضولی کنم زشته؟
گوشی و برداشتم به صفحش نگاه کردم...
از همین پیام چرتا که برا همه میاد...
وجدان:نه پس انتظار داشتی دوست دخترش باشه...
من:نخیرم من به شوهرم اعتماد دارم...
وجدان:معلومه...
من:تو یکی ساکت باش همیشه باید یه چیزی بگی؟
گوشی رو گذاشتم سر جاش و از اتاق رفتم بیرون....
.
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۴۱.۱k
۰۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.