گس لایتر/پارت ۱۵۷
شوک شد... صداش لرزید... نمیدونست چرا جونگکوک اینو میگه
ضربان قلبش بالا رفت... با لکنت پرسید:
-آقای جئون... م...من ۸ ساله اینجا ک...کار میکنم... دوتا بچه دارم... به این کار نیاز دارم... هیچوقت از وظایفم سرپیچی نکردم... چرا دارین منو اخراج میکنین؟
-نه... فک نمیکنم نیاز داشته باشی... چون یه شغل دیگم در کنارش داری!
-م...منظورتونو نمیفهمم؟
-وقتی برای دیگران جاسوسی میکنی حتما ازشون پولم میگیری
-اما...
جونگکوک عصبانی شد!... صداشو بالا برد
-بس کن دیگه! انقد خودتو به اون راه نزن!
زن شروع به گریه کردن کرد... لحن جونگکوک جدی و خوفناک بود
-ولی آقا... من جاسوس کسی نیستم... این حرفا چیه؟
جونگکوک از دیدن اشک زن یه ذرم متاثر نشد... هیچکدوم از حرفاش ذره ای توش تاثیری نداشت
-وقتی به همسر من زنگ میزنی و همه ی اتفاقات شرکت رو بهش میگی باید فکر اینجاشم میکردی!... برو آقای لی منتظرته!
زن توی بد مشکلی گیر کرده بود... جلو رفت و جلوی جونگکوک زانو زد
-خواهش میکنم منو ببخشید... من قصدم چیزایی که شما میگین نبوده... فقط از اینکه خانوم ایم با من مهربون بودن خیلی خوشم اومده بود... میخواستم کمی بهشون نزدیک باشم همین... میخواستم منو دوست خودشون بدونن!
-بجز بایول... به کس دیگم خبری میدادی؟
-ن...نه... مثلا کی؟
-آها... همینکه میپرسی مثلا کی! یعنی خبر میدادی!
یون ها رو میگم!
-من با شما روراستم آقا... فقط خانوم بایول هستن که گهگاهی باهاشون در ارتباطم
-دیگه نباش!... تحت شرایطی میتونی به جای اخراج شدن حتی حقوق بیشتری بگیری
-چه شرایطی ؟
-اگر بایول میخواست چیزی بفهمه اول به من میگی... حرفی رو که من بهت میزنم بهش میگی... و اینکه کاری ازت خواستم بی چون و چرا انجامش میدی... از امروز به بعد موقعیتت حساسه... حقوق بالا خواهی داشت تا زمانیکه حرف گوش کن باشی... ولی حتی با یه بار سرپيچی هم اخراجی!
-چشم... چشم... حتما آقا... میتونم برم سر کارم؟
جونگکوک سری به نشونه تایید تکون داد
و زن با عجله بیرون رفت...
******************************
بورام کلافه بود
فقط دنبال راهی بود تا کمی اعصاب جونگکوک رو تحریک کنه
میخواست همیشه جونگکوک بهش فک کنه
نمیخواست یه لحظه هم فراموش بشه
یه فکری داشت
از فکر خودش روی لبش لبخندی نشست....
گوشیشو برداشت... به چند نفر از دوستاش پیام داد...
با چند نفر هم تماس گرفت...
دست آخر... شماره ی بایول رو گرفت!!
-الو؟ بایول؟
-سلام بورام... حالت چطوره؟
-ممنونم... خوبم... عزیزم تماس گرفتم به مهمونیم دعوتت کنم
-چه مهمونی ای عزیزم؟
-هیچی... مناسبت بخصوصی نداره... مدتیه زندگیم یکنواخت شده... خسته شدم... منم که خیلی اهل گردش و تفریحم... و زیادی اجتماعی
-خیلی خوبه... ولی من مطمئن نیستم که بیایم... چون نمیتونم پسرمو تنها بزارم
-نه... اصلا نمیشه! باید بیاین! وگرنه مهمونیو کنسل میکنم... برای روحیه تو که بچه کوچیک داری و همش تو خونه ای واجبه
-درسته... باشه پس... منو جونگکوک هم میایم
-عالیه... پس روز خوش... فردا شب میبینمتون
-روز خوش...
تماس رو که قطع کرد پوزخند موذیانه ای زد...
زیر لب گفت: خب آقای جئون!
این یکم عصبانیت میکنه... ولی من عاشق عصبانیتتم آدم آهنی...
از روی مبل بلند شد و به اطرافش نگاه کرد... دستشو به کمر زد و گفت: حالا باید خونه رو از آثارت پاک کنم... نباید بایول بفهمه اینجا خونه ی توئه!!!
ضربان قلبش بالا رفت... با لکنت پرسید:
-آقای جئون... م...من ۸ ساله اینجا ک...کار میکنم... دوتا بچه دارم... به این کار نیاز دارم... هیچوقت از وظایفم سرپیچی نکردم... چرا دارین منو اخراج میکنین؟
-نه... فک نمیکنم نیاز داشته باشی... چون یه شغل دیگم در کنارش داری!
-م...منظورتونو نمیفهمم؟
-وقتی برای دیگران جاسوسی میکنی حتما ازشون پولم میگیری
-اما...
جونگکوک عصبانی شد!... صداشو بالا برد
-بس کن دیگه! انقد خودتو به اون راه نزن!
زن شروع به گریه کردن کرد... لحن جونگکوک جدی و خوفناک بود
-ولی آقا... من جاسوس کسی نیستم... این حرفا چیه؟
جونگکوک از دیدن اشک زن یه ذرم متاثر نشد... هیچکدوم از حرفاش ذره ای توش تاثیری نداشت
-وقتی به همسر من زنگ میزنی و همه ی اتفاقات شرکت رو بهش میگی باید فکر اینجاشم میکردی!... برو آقای لی منتظرته!
زن توی بد مشکلی گیر کرده بود... جلو رفت و جلوی جونگکوک زانو زد
-خواهش میکنم منو ببخشید... من قصدم چیزایی که شما میگین نبوده... فقط از اینکه خانوم ایم با من مهربون بودن خیلی خوشم اومده بود... میخواستم کمی بهشون نزدیک باشم همین... میخواستم منو دوست خودشون بدونن!
-بجز بایول... به کس دیگم خبری میدادی؟
-ن...نه... مثلا کی؟
-آها... همینکه میپرسی مثلا کی! یعنی خبر میدادی!
یون ها رو میگم!
-من با شما روراستم آقا... فقط خانوم بایول هستن که گهگاهی باهاشون در ارتباطم
-دیگه نباش!... تحت شرایطی میتونی به جای اخراج شدن حتی حقوق بیشتری بگیری
-چه شرایطی ؟
-اگر بایول میخواست چیزی بفهمه اول به من میگی... حرفی رو که من بهت میزنم بهش میگی... و اینکه کاری ازت خواستم بی چون و چرا انجامش میدی... از امروز به بعد موقعیتت حساسه... حقوق بالا خواهی داشت تا زمانیکه حرف گوش کن باشی... ولی حتی با یه بار سرپيچی هم اخراجی!
-چشم... چشم... حتما آقا... میتونم برم سر کارم؟
جونگکوک سری به نشونه تایید تکون داد
و زن با عجله بیرون رفت...
******************************
بورام کلافه بود
فقط دنبال راهی بود تا کمی اعصاب جونگکوک رو تحریک کنه
میخواست همیشه جونگکوک بهش فک کنه
نمیخواست یه لحظه هم فراموش بشه
یه فکری داشت
از فکر خودش روی لبش لبخندی نشست....
گوشیشو برداشت... به چند نفر از دوستاش پیام داد...
با چند نفر هم تماس گرفت...
دست آخر... شماره ی بایول رو گرفت!!
-الو؟ بایول؟
-سلام بورام... حالت چطوره؟
-ممنونم... خوبم... عزیزم تماس گرفتم به مهمونیم دعوتت کنم
-چه مهمونی ای عزیزم؟
-هیچی... مناسبت بخصوصی نداره... مدتیه زندگیم یکنواخت شده... خسته شدم... منم که خیلی اهل گردش و تفریحم... و زیادی اجتماعی
-خیلی خوبه... ولی من مطمئن نیستم که بیایم... چون نمیتونم پسرمو تنها بزارم
-نه... اصلا نمیشه! باید بیاین! وگرنه مهمونیو کنسل میکنم... برای روحیه تو که بچه کوچیک داری و همش تو خونه ای واجبه
-درسته... باشه پس... منو جونگکوک هم میایم
-عالیه... پس روز خوش... فردا شب میبینمتون
-روز خوش...
تماس رو که قطع کرد پوزخند موذیانه ای زد...
زیر لب گفت: خب آقای جئون!
این یکم عصبانیت میکنه... ولی من عاشق عصبانیتتم آدم آهنی...
از روی مبل بلند شد و به اطرافش نگاه کرد... دستشو به کمر زد و گفت: حالا باید خونه رو از آثارت پاک کنم... نباید بایول بفهمه اینجا خونه ی توئه!!!
۱۹.۶k
۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.