p2۸
#جیمین
با این حرفایی که میزد باعث میشد علاقم نسبت بهش کم بشه از خونه زدم بیرون جونگ کوک و دیدم که داشت میرفت داخل خونه بهش اهمیتی بهش ندادم و رفتم بیرون هوا ابری بود از خونه بوکسو رد شدم
از خونش سرو صدا میومد که یه دفعه در باز شد و بوکسو از خونه بیرون اومد نمیخواستم منو ببینه رامو کشیدم و رفتم ولی منو دید
بوکو:کجا میری؟
رومو برگردوندم زیر چشاش قرمز بود
_بیرون قدم بزنم...
به صورتش اشاره کردم
_زیر چشت چیشده؟
بوکو:چیزی نیس،تو چرا صدات گرفته؟
_از جی هی خبری نداری؟
بوکو:هه اون کی به ما محل گذاشت که؟تا یکی رو پیدا میکنه دیگه مارو ول میکنه
_حالا بدتر از اون...داره از اینجا میره
بوکو:چ..چی میگی؟
_نمیدونستی؟داره میره ساعت ۶ بلیط داره
بوکو بدون هیچ حرفی دویید به سمت خونه جی هی منم همراهش رفتم خواست بره داخل ولی جلوشو گرفتن
بادیگارد:شما نمیتونین وارد بشین
بوکو:واسه چی؟من کانگ بوکسو هستم تو که میشناسی...درد نثل آدم باز کن برم
یهو در خونه باز شد و جونگ کوک اومد بیرون واسم تعجب بود که چرا میره خونشون مگه اون فقط بادیگارد جی هی نبود؟خیلی مشکوک میزنه جی هی با وسایلاش اومد بیرون چرا با این کاراش منو عذابم میده چرا وقتی میبینم بهم اهمیت نمیده قلبم درد میگیره...ولی چه فایده داره اون که منو دوست نداره
+بوکو
بوکو:واسه چی داری مارو ترک میکنی..واسه چی اصلا هیچی بهم نگفته بودی؟
+این مسئله شخصیه بوکو بیا این کلید خونه هروقت خواستین بیاین اینجا خونه خودتونه....فقط مواظب خودتون باشین...
من چیزی برای گفتن نداشتم و نمیخواستم چیزی بگم
بوکو:هرچی میشد بهم میگفتی الان مسئله شخصیه؟
+خدافظ پسر خاله و خدافظ دوست همیشگیم
اینو گفت و سوار ماشینی که جونگ کوک از پارکینگ دراورد نشست جونگ کوک بوقی زد و رفت پاهام سست شدن میخواستم بیوفتم ولی از دست بوکو گرفتم وقتی کمی به خودم اومدم از بوکو خداحافظی کردم و به سمتی که نمیدونم کجا حرکت کردم داشتم تفاوت بین خاطرات بچگیمون و با خاطرات الانمون فکر میکردم وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی در خونمون هستم درو باز کردم و رفتم داخل وقتی درو باز کردم نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم پدر و مادر جی هی اینجا چیکار میکنن
_س.سلام
پ.ج:سلام....بیا بشین
رفتم رو مبل کنار مادرم نشستم
_چیزی شده که اینجا اومدین
پ.ج:میخوام چند تا سوال ازت بپرسم که خیال خودمو راحت کنم
_میشنوم
پ.ج:تو...جی هی رو دوست داری
این سوال زهرمار بود حرفاش توی سرم میپیچید
"ازت متنفرم. به تو چه. گمشو. تو فقط پسرخالمی. من عاشق تهیونم."
با کمی مکث گفتم
_نه
درسته...دروغ گفتم اون هیچ وقت بهم نگفته که دوست دارم...منم باید اونو از سرم بیرون کنم
پ.ج:پس اون ویدئو
نزاشتم حرفشو تموم کنه
_اون اتفاقی بود...من هیچ وقت به دختر خالم به چشم دیگه ای نگاه نکردم عمو همین
اینم دروغی که مثل نمک روی زخمام میریخت بغضی که به زور نگه داشته بودم رو قورت دادم
_عمو،خاله...با اجازه من خستم میرم بخوابم
پ.ج:شب خوش
م.ج:دیگه ماهم میریم جون ده خواهرم هروقت خدا نکرده اتفاقی افتاد بدون ما هستیم هروقتم خواستی بیا خونمون
جون ده:باشه خواهر نگران نباش...جی هی رفته؟
مج:آره...الان من بدون اون چجوری بمونم(با بغض)
جون ده:هین گریه نکن عزیزم اون برمیگرده
مج:باشه..من برم...خدافظ
جون ده:خدافظ
(فعلا از زبون جیمین)
روی تخت دراز کشیدم و دو تا دستامو قلاب پشت سرم گذاشتم
با حرفای مادرم و خاله سه هون جلوی در احساس کردم از دوتا چشام اشک های درشت میریزه به در اتاقم پشت کردم و خوابیدم وقتی صدای در اومد متوجه شدم مادرم که مثل همیشه میخواد ببینه خوابم یا بیدار
وقتی مطمئن شد که مثلا خوابم از اتاق رفتم بیرون...
(حالا اگه اجازه بدین ۹ ماه بعد)
با این حرفایی که میزد باعث میشد علاقم نسبت بهش کم بشه از خونه زدم بیرون جونگ کوک و دیدم که داشت میرفت داخل خونه بهش اهمیتی بهش ندادم و رفتم بیرون هوا ابری بود از خونه بوکسو رد شدم
از خونش سرو صدا میومد که یه دفعه در باز شد و بوکسو از خونه بیرون اومد نمیخواستم منو ببینه رامو کشیدم و رفتم ولی منو دید
بوکو:کجا میری؟
رومو برگردوندم زیر چشاش قرمز بود
_بیرون قدم بزنم...
به صورتش اشاره کردم
_زیر چشت چیشده؟
بوکو:چیزی نیس،تو چرا صدات گرفته؟
_از جی هی خبری نداری؟
بوکو:هه اون کی به ما محل گذاشت که؟تا یکی رو پیدا میکنه دیگه مارو ول میکنه
_حالا بدتر از اون...داره از اینجا میره
بوکو:چ..چی میگی؟
_نمیدونستی؟داره میره ساعت ۶ بلیط داره
بوکو بدون هیچ حرفی دویید به سمت خونه جی هی منم همراهش رفتم خواست بره داخل ولی جلوشو گرفتن
بادیگارد:شما نمیتونین وارد بشین
بوکو:واسه چی؟من کانگ بوکسو هستم تو که میشناسی...درد نثل آدم باز کن برم
یهو در خونه باز شد و جونگ کوک اومد بیرون واسم تعجب بود که چرا میره خونشون مگه اون فقط بادیگارد جی هی نبود؟خیلی مشکوک میزنه جی هی با وسایلاش اومد بیرون چرا با این کاراش منو عذابم میده چرا وقتی میبینم بهم اهمیت نمیده قلبم درد میگیره...ولی چه فایده داره اون که منو دوست نداره
+بوکو
بوکو:واسه چی داری مارو ترک میکنی..واسه چی اصلا هیچی بهم نگفته بودی؟
+این مسئله شخصیه بوکو بیا این کلید خونه هروقت خواستین بیاین اینجا خونه خودتونه....فقط مواظب خودتون باشین...
من چیزی برای گفتن نداشتم و نمیخواستم چیزی بگم
بوکو:هرچی میشد بهم میگفتی الان مسئله شخصیه؟
+خدافظ پسر خاله و خدافظ دوست همیشگیم
اینو گفت و سوار ماشینی که جونگ کوک از پارکینگ دراورد نشست جونگ کوک بوقی زد و رفت پاهام سست شدن میخواستم بیوفتم ولی از دست بوکو گرفتم وقتی کمی به خودم اومدم از بوکو خداحافظی کردم و به سمتی که نمیدونم کجا حرکت کردم داشتم تفاوت بین خاطرات بچگیمون و با خاطرات الانمون فکر میکردم وقتی به خودم اومدم دیدم جلوی در خونمون هستم درو باز کردم و رفتم داخل وقتی درو باز کردم نمیدونستم چه واکنشی نشون بدم پدر و مادر جی هی اینجا چیکار میکنن
_س.سلام
پ.ج:سلام....بیا بشین
رفتم رو مبل کنار مادرم نشستم
_چیزی شده که اینجا اومدین
پ.ج:میخوام چند تا سوال ازت بپرسم که خیال خودمو راحت کنم
_میشنوم
پ.ج:تو...جی هی رو دوست داری
این سوال زهرمار بود حرفاش توی سرم میپیچید
"ازت متنفرم. به تو چه. گمشو. تو فقط پسرخالمی. من عاشق تهیونم."
با کمی مکث گفتم
_نه
درسته...دروغ گفتم اون هیچ وقت بهم نگفته که دوست دارم...منم باید اونو از سرم بیرون کنم
پ.ج:پس اون ویدئو
نزاشتم حرفشو تموم کنه
_اون اتفاقی بود...من هیچ وقت به دختر خالم به چشم دیگه ای نگاه نکردم عمو همین
اینم دروغی که مثل نمک روی زخمام میریخت بغضی که به زور نگه داشته بودم رو قورت دادم
_عمو،خاله...با اجازه من خستم میرم بخوابم
پ.ج:شب خوش
م.ج:دیگه ماهم میریم جون ده خواهرم هروقت خدا نکرده اتفاقی افتاد بدون ما هستیم هروقتم خواستی بیا خونمون
جون ده:باشه خواهر نگران نباش...جی هی رفته؟
مج:آره...الان من بدون اون چجوری بمونم(با بغض)
جون ده:هین گریه نکن عزیزم اون برمیگرده
مج:باشه..من برم...خدافظ
جون ده:خدافظ
(فعلا از زبون جیمین)
روی تخت دراز کشیدم و دو تا دستامو قلاب پشت سرم گذاشتم
با حرفای مادرم و خاله سه هون جلوی در احساس کردم از دوتا چشام اشک های درشت میریزه به در اتاقم پشت کردم و خوابیدم وقتی صدای در اومد متوجه شدم مادرم که مثل همیشه میخواد ببینه خوابم یا بیدار
وقتی مطمئن شد که مثلا خوابم از اتاق رفتم بیرون...
(حالا اگه اجازه بدین ۹ ماه بعد)
۲۲.۳k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.