PART FOUR
% خدای مننننن جیمیییینن
مرد با صدای جیغ وحشتناکی از خواب پرید و با ترس به اطرافش خیره شد.
با پرتاب شدن جسم سنگینی بر روی دنده هایش ناله ی بلندی از روی درد کرد و به سرعت دستش را زیر بالشتش برد تا کلت نقره ای رنگش را بردارد... ولی با شنیدن صدای آشنایی چشم هایش را که از فرط درد بسته شده بود باز کرد و صورت آشنای دوست چندین ساله اش را دید.
× جییییینن
% مرگگگگگ جیننننن توی پدصگ بعد از ۱۰ سال برگشتی پیش ما و گرفتی خوابیدی توله سگگگگ
نکنه واقعا دوست داری بمیرییی هاااا
به سرعت دست هایش را روی گوش هایش گزاشت و متقابلا داد زد
× ارومم تر گوشام کر شددد به قول خودت بعد از ده سال همو دیدیم این چه مدل استقبالیه... بعدشم برو یقه ی اون رفیق مزخرفتو بگیر که من رو بیدار نکرده و همینجوری با این لباسا اوردتم اینجا...
و بعد به لباس خوابش زردش اشاره کرد.
% منظورت از دوست مزخرف شوگاست ؟
× دقیقاااا اون گربه ی عوضیییی توی این ۱۱ ساعت پدرم رو دراوردهههه
و بعد با لبخند شیطانی جین روبه رو شد
× ها؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
% هیچی ولش کن
و بعد به سرعت آن جوجه رنگی را در آغوش خود فشرد.
فقط خودشان میدانستند که چقدر دلتنگ یکدیگرند. گروهی ۷ نفره که لحظه ای از یکدیگر جدا نشده بودند. و بعد از اتفاقی مجبور به تحمل ۱۰ سال دوری شدند و حال هیچکس قابلیت توصیف خوشحالی ان دو را را نداشت... هر چند که هنوز دلتنگ دوست های دیگری بودند که اکنون به جای دوست دشمن خطابشان میکردند.
با صدای باز شدن در از یکدیگر دل کندند.
جیمین هم که فکر میکرد حتما یکی از خدمتکار هاست سرش را به شانه ی جین تکیه داد و چشمانش را بست.
_ انقدر غریبه شدیم که دیگه حاضر به دیدن من نیستی
با شنیدن صدایی که سال ها ارزو میکرد دوباره از نزدیک بشنودش
چشم هایش به سرعت نور باز شد و لحظه ی بعد خودش را در میان بازوان مرد روبه رویش دید.
با دلتنگی حاصل از سال ها دوری قطره اشکی سمجانه بر روی گونه اش غلتید.
متوجه نشد چند دقیقه گذشت فقط این را میدانست به اندازه ی تمام این ده سال اشک ریخت و مرد رو به رویش کسی نبود که اغوش خودش را از او صلب کند.
و حال در روبه روی یکدیگر نشسته بودند و با مردمک های سرخ به یکدیگر نگاه میکردند.
× جین کجا رفت ؟
_ همون دقیقه ی اول از اتاق بیرون رفت
× اها...
_میدونم که الان دیره ولی عذر میخوام که به خاطر من چند سال مجبور به جاسوسی اونم به کسی که مثل برادرت دوستش داشتی شدی
و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
_ هر کاری بگی برات انجام میدم جیمین هرکاری میکنم تا برات جبران کرده باشم.
× این حرف رو نزن تهیونگ...شاید بابت اینکه رفیق هام رو فریب دادم عذاب وجدان داشته باشم ولی از نظر من این کمترین کاری بود که در برابر کار های تو میتونستم انجام بدم
مرد با صدای جیغ وحشتناکی از خواب پرید و با ترس به اطرافش خیره شد.
با پرتاب شدن جسم سنگینی بر روی دنده هایش ناله ی بلندی از روی درد کرد و به سرعت دستش را زیر بالشتش برد تا کلت نقره ای رنگش را بردارد... ولی با شنیدن صدای آشنایی چشم هایش را که از فرط درد بسته شده بود باز کرد و صورت آشنای دوست چندین ساله اش را دید.
× جییییینن
% مرگگگگگ جیننننن توی پدصگ بعد از ۱۰ سال برگشتی پیش ما و گرفتی خوابیدی توله سگگگگ
نکنه واقعا دوست داری بمیرییی هاااا
به سرعت دست هایش را روی گوش هایش گزاشت و متقابلا داد زد
× ارومم تر گوشام کر شددد به قول خودت بعد از ده سال همو دیدیم این چه مدل استقبالیه... بعدشم برو یقه ی اون رفیق مزخرفتو بگیر که من رو بیدار نکرده و همینجوری با این لباسا اوردتم اینجا...
و بعد به لباس خوابش زردش اشاره کرد.
% منظورت از دوست مزخرف شوگاست ؟
× دقیقاااا اون گربه ی عوضیییی توی این ۱۱ ساعت پدرم رو دراوردهههه
و بعد با لبخند شیطانی جین روبه رو شد
× ها؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
% هیچی ولش کن
و بعد به سرعت آن جوجه رنگی را در آغوش خود فشرد.
فقط خودشان میدانستند که چقدر دلتنگ یکدیگرند. گروهی ۷ نفره که لحظه ای از یکدیگر جدا نشده بودند. و بعد از اتفاقی مجبور به تحمل ۱۰ سال دوری شدند و حال هیچکس قابلیت توصیف خوشحالی ان دو را را نداشت... هر چند که هنوز دلتنگ دوست های دیگری بودند که اکنون به جای دوست دشمن خطابشان میکردند.
با صدای باز شدن در از یکدیگر دل کندند.
جیمین هم که فکر میکرد حتما یکی از خدمتکار هاست سرش را به شانه ی جین تکیه داد و چشمانش را بست.
_ انقدر غریبه شدیم که دیگه حاضر به دیدن من نیستی
با شنیدن صدایی که سال ها ارزو میکرد دوباره از نزدیک بشنودش
چشم هایش به سرعت نور باز شد و لحظه ی بعد خودش را در میان بازوان مرد روبه رویش دید.
با دلتنگی حاصل از سال ها دوری قطره اشکی سمجانه بر روی گونه اش غلتید.
متوجه نشد چند دقیقه گذشت فقط این را میدانست به اندازه ی تمام این ده سال اشک ریخت و مرد رو به رویش کسی نبود که اغوش خودش را از او صلب کند.
و حال در روبه روی یکدیگر نشسته بودند و با مردمک های سرخ به یکدیگر نگاه میکردند.
× جین کجا رفت ؟
_ همون دقیقه ی اول از اتاق بیرون رفت
× اها...
_میدونم که الان دیره ولی عذر میخوام که به خاطر من چند سال مجبور به جاسوسی اونم به کسی که مثل برادرت دوستش داشتی شدی
و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
_ هر کاری بگی برات انجام میدم جیمین هرکاری میکنم تا برات جبران کرده باشم.
× این حرف رو نزن تهیونگ...شاید بابت اینکه رفیق هام رو فریب دادم عذاب وجدان داشته باشم ولی از نظر من این کمترین کاری بود که در برابر کار های تو میتونستم انجام بدم
۱.۹k
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.