عشق تو کتابا
پارت۲۲
رفتم تو اتاقم اشکام بدون اختیار میریختن هرکاری میکردم میزدم تو صورتم سرمو بالا میگرفتم نمیشد اشکام تمومی نداشت هر کاری کردم که بخاطر ادمای بی ارزش دورواطرافم اشک نریزم نشد رفتم تو حموم وان پر از اب کردم و رفتم توش نمیشد مامانم تو خطر بود حالش بده از طرفیم من نمیتونم نمیتونم بچه تهیونگ داشته باشم نه میتونم نابودش کنم نه میتونم بچه شو داشته باشم نمیخوام نمیخوام بچه کسی رو که دوست ندارم داشته باشم از طرفیم عذاب وجدانم نمیزاره نابودش کنم هرچند که اگه اون نابود بشه منم نبود میشم شوهرمه و هر اتفاقی براش بیوفته برای منم میوفته ولی مامانم اگه اینکار نکنم مامانم قربانی میشه دوراهی بدی بود ولی فکر کردن نمیخواست مامانم تو اولویت بود اینکه من در اینده چه بلایی سرم میاد مهم نبود مهم این بود که الان مامانم ممکن بود قربانی این بازی کثیف بشه به هر حال اگه بلایی سر مامانم بیاد من نابود میشم اگه هم تهیونگ نابود بشه من نابود میشم ولی الان برام مامانم مهم بود اونه که روحی نابودم میکنه اونه که دیونم میکنه اگه نباشه نه نابودی ایندم سرمو بردم زیر اب خسته بودم انقدر ذهنم درگیر بود که سرم داشت منفجر میشد بعد نیم ساعت اومدم بیرون تهیونگ روی تخت خوابیده بود حرصی رفتم روی کناپه داشتم دراز میکشیدم که
-موهاتو خشک کن
روی دستام تکیه زدم دیدم چشماش بستس علم غیب داره ؟
بیخیال دوباره به کارم ادامه دادم
-نشنیدی چی گفتم
چرا ....موهای خودمه دلم بخواد خشک میکنم دلم نخواد خشک نمیکنم نکنه اینم باید از شما اجازه بگیرم؟
-اره باید از من اجازه بگیری
متاسفم تو نمیتونی درباره این موضوع نظر بدی میدونی اخه از اونجا که همه چیز مشکل خودمه اینم جزو مشکلات خودمه و به تو ربطی نداره
-داری پرو میشی
همینه که هست
-گفتم بلند شو اون موهاتو خشک کن
به تو ربطی نداره
خوابیدم چشمام بستم داشت خوابم میگرفت که کشیده شدم و بلافاصله بلند شدم با تعجب توی چشمای عصبیش نگاه کردم که از لابه لای دندونای بهم چسبیدش غرید
-گفتم بلند شو برو موهاتو خشک کن
دستمو کشیدم و از دستش جدا کردم و محکم جلوش وایستادم ولی به خاطر اختلاف قدمون سر روبهروی سینه هاش بود برای همین سرمو بالا گرفتم و هیلی جدی توی چشمای طوفانیش نگاه کردم
منم گفتم به تو...ربطی..نداره ...فهمش انقدر سخته؟
-درست حرف بزن
درست حرف نزنم چی میشه نهایتا اون اتاق کوفتی تاریکه دیگه زندگی با تو کاری کرده که از اونجاهم نمیترسم دیگه
-مطمئنی
امتحانش ضرری نداره داره؟
-اوکیییی
دستمو گرفت چه غلطی کردم
رفتم تو اتاقم اشکام بدون اختیار میریختن هرکاری میکردم میزدم تو صورتم سرمو بالا میگرفتم نمیشد اشکام تمومی نداشت هر کاری کردم که بخاطر ادمای بی ارزش دورواطرافم اشک نریزم نشد رفتم تو حموم وان پر از اب کردم و رفتم توش نمیشد مامانم تو خطر بود حالش بده از طرفیم من نمیتونم نمیتونم بچه تهیونگ داشته باشم نه میتونم نابودش کنم نه میتونم بچه شو داشته باشم نمیخوام نمیخوام بچه کسی رو که دوست ندارم داشته باشم از طرفیم عذاب وجدانم نمیزاره نابودش کنم هرچند که اگه اون نابود بشه منم نبود میشم شوهرمه و هر اتفاقی براش بیوفته برای منم میوفته ولی مامانم اگه اینکار نکنم مامانم قربانی میشه دوراهی بدی بود ولی فکر کردن نمیخواست مامانم تو اولویت بود اینکه من در اینده چه بلایی سرم میاد مهم نبود مهم این بود که الان مامانم ممکن بود قربانی این بازی کثیف بشه به هر حال اگه بلایی سر مامانم بیاد من نابود میشم اگه هم تهیونگ نابود بشه من نابود میشم ولی الان برام مامانم مهم بود اونه که روحی نابودم میکنه اونه که دیونم میکنه اگه نباشه نه نابودی ایندم سرمو بردم زیر اب خسته بودم انقدر ذهنم درگیر بود که سرم داشت منفجر میشد بعد نیم ساعت اومدم بیرون تهیونگ روی تخت خوابیده بود حرصی رفتم روی کناپه داشتم دراز میکشیدم که
-موهاتو خشک کن
روی دستام تکیه زدم دیدم چشماش بستس علم غیب داره ؟
بیخیال دوباره به کارم ادامه دادم
-نشنیدی چی گفتم
چرا ....موهای خودمه دلم بخواد خشک میکنم دلم نخواد خشک نمیکنم نکنه اینم باید از شما اجازه بگیرم؟
-اره باید از من اجازه بگیری
متاسفم تو نمیتونی درباره این موضوع نظر بدی میدونی اخه از اونجا که همه چیز مشکل خودمه اینم جزو مشکلات خودمه و به تو ربطی نداره
-داری پرو میشی
همینه که هست
-گفتم بلند شو اون موهاتو خشک کن
به تو ربطی نداره
خوابیدم چشمام بستم داشت خوابم میگرفت که کشیده شدم و بلافاصله بلند شدم با تعجب توی چشمای عصبیش نگاه کردم که از لابه لای دندونای بهم چسبیدش غرید
-گفتم بلند شو برو موهاتو خشک کن
دستمو کشیدم و از دستش جدا کردم و محکم جلوش وایستادم ولی به خاطر اختلاف قدمون سر روبهروی سینه هاش بود برای همین سرمو بالا گرفتم و هیلی جدی توی چشمای طوفانیش نگاه کردم
منم گفتم به تو...ربطی..نداره ...فهمش انقدر سخته؟
-درست حرف بزن
درست حرف نزنم چی میشه نهایتا اون اتاق کوفتی تاریکه دیگه زندگی با تو کاری کرده که از اونجاهم نمیترسم دیگه
-مطمئنی
امتحانش ضرری نداره داره؟
-اوکیییی
دستمو گرفت چه غلطی کردم
۲۹۳
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.