رمان ارباب من پارت: ۴۴
روزها میگذشت و من مجبور بودم این خونه و اهالی حال به هم زنش رو تحمل کنم و دم نزنم.
از یه طرفی هم نمیتونستم نقشه ام رو عجله ای اجراش کنم چون اگه اینبار گیر میفتادم خیلی بد میشد و دیگه هیچ امیدی برای نجات پیدا کردنم نداشتم!
امروز سر میز دوباره با بهراد بحث کرده بودم و اونم وقتی همه غذاشون رو خوردن و رفتن، مثل یه آدم عقده ای تمام خورشت و برنج و ماست و نوشابه ها رو روی زمین ریخت و گفت که باید همشون رو تمیز کنم و ظرفهارو هم بشورم!
اولش مخالفت کردم اما آخرش مجبورم کرد این کار رو انجام بدم و این برام خیلی گرون تموم شد پس به فکر انتقام افتادم و یه فکر خیلی خوب هم به ذهنم رسید.
قهوه ی مورد علاقه اش رو داخل فنجونش ریختم و یه مقدار پودر گردو هم داخلش ریختم چون طبق اطلاعاتی که از حرفهای اکرم خانم و یه خدمتکارها به دستم آورده بودم، آقاشون به گردو حساسیت داشته و وقتی میخورده کل بدنش به خارش میفتاده!
فنجون رو با چندتا شکلات تلخ داخل سینی گذاشتم و با لبخندی که پر از بدجنسی بود به سمت اتاقش راه افتادم.
در رو زدم و بعد از اینکه اجازه داد وارد شدم و گفتم:
_ اکرم خانم قهوه رو درست کرد و ازم خواست که براتون بیارم
متعجب از لحن مودبانه ام، گفت:
_ مرسی
سینی رو جلوش گذاشتم و وایسادم تا مطمئن بشم میخوره که گفت:
_ خب؟
_ چی خب؟
_ کار دیگه ای داری؟
_ نه منتظرم فنجون رو ببرم
_ برو بعد بیا ببر، معطل میشی
برای اینکه شک نکنه دیگه بیشتر از این اصرار نکردم و از اتاق خارج شدم.
همونجا پشت در اتاق ایستادم و دعا کردم که هرچه سریع تر قهوه اش رو بخوره که اکرم خانم من رو دید، به سمتم اومد و گفت:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ قهوه آقاتون رو براش بردم
_ آقامون؟
_ بله دیگه
_ آقا و رئیس هممونه
پوزخندی زدم و گفتم:
_ من نه آقایی دارم و نه رئیسی!
_ دختر تو آخرش با این لجبازیات سرت رو به باد میدی
اکرم خانم خبر نداشت که من همه چیزم به باد رفته وگرنه اینجوری نمیگفت...
از یه طرفی هم نمیتونستم نقشه ام رو عجله ای اجراش کنم چون اگه اینبار گیر میفتادم خیلی بد میشد و دیگه هیچ امیدی برای نجات پیدا کردنم نداشتم!
امروز سر میز دوباره با بهراد بحث کرده بودم و اونم وقتی همه غذاشون رو خوردن و رفتن، مثل یه آدم عقده ای تمام خورشت و برنج و ماست و نوشابه ها رو روی زمین ریخت و گفت که باید همشون رو تمیز کنم و ظرفهارو هم بشورم!
اولش مخالفت کردم اما آخرش مجبورم کرد این کار رو انجام بدم و این برام خیلی گرون تموم شد پس به فکر انتقام افتادم و یه فکر خیلی خوب هم به ذهنم رسید.
قهوه ی مورد علاقه اش رو داخل فنجونش ریختم و یه مقدار پودر گردو هم داخلش ریختم چون طبق اطلاعاتی که از حرفهای اکرم خانم و یه خدمتکارها به دستم آورده بودم، آقاشون به گردو حساسیت داشته و وقتی میخورده کل بدنش به خارش میفتاده!
فنجون رو با چندتا شکلات تلخ داخل سینی گذاشتم و با لبخندی که پر از بدجنسی بود به سمت اتاقش راه افتادم.
در رو زدم و بعد از اینکه اجازه داد وارد شدم و گفتم:
_ اکرم خانم قهوه رو درست کرد و ازم خواست که براتون بیارم
متعجب از لحن مودبانه ام، گفت:
_ مرسی
سینی رو جلوش گذاشتم و وایسادم تا مطمئن بشم میخوره که گفت:
_ خب؟
_ چی خب؟
_ کار دیگه ای داری؟
_ نه منتظرم فنجون رو ببرم
_ برو بعد بیا ببر، معطل میشی
برای اینکه شک نکنه دیگه بیشتر از این اصرار نکردم و از اتاق خارج شدم.
همونجا پشت در اتاق ایستادم و دعا کردم که هرچه سریع تر قهوه اش رو بخوره که اکرم خانم من رو دید، به سمتم اومد و گفت:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
_ قهوه آقاتون رو براش بردم
_ آقامون؟
_ بله دیگه
_ آقا و رئیس هممونه
پوزخندی زدم و گفتم:
_ من نه آقایی دارم و نه رئیسی!
_ دختر تو آخرش با این لجبازیات سرت رو به باد میدی
اکرم خانم خبر نداشت که من همه چیزم به باد رفته وگرنه اینجوری نمیگفت...
۹.۸k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.