فیک : نشان خورشید فصل اول پارت اول
هیونگ: یونگی دستور داده میخواد باهات ازدواج کنه
ا،ت : بامن ؟ تو به تفاوت سنی ما دقت کردی آقای پارک
اون جای پدر نداشتمه
هیونگ: پس من اینجا چیم مگه من پدرت نیستم ؟
ا،ت : دیگه همه میدونن تو خودت رو جای پدرم جا زدی
دیگه نیاز نیست پنهان کاری کنی
با نشستن دستش رو صورتت سوزش بدی رو احساس کردی و پلک هات رو از درد بهم فشار دادی
هیونگ : یک بار دیگه این حرف رو از دهنت بشنوم خفه ات میکنم
ا،ت : دل یونگی نرم تره تا تو
با گریه رفتی سمت پنجره اتاقت جایی که هر وقت دلت
برای مادرت تنگ میشد بهش پناه میاوردی نشستی کنار پنجره و زل زدی به شهر که انگار کلش زیر پات بود
ا،ت : تو کجای این شهری کاش زودتر پیدات کنم بابا ...
کم کمشهر داشت تو تاریکی فرو میرفت که پنجره رو بستی و خودت رو روی تخت پرت کردی همیشه با خودت فکر میکردی چیمیشد روزی که هیونگ مادرت رو با دستاش خفه کرد پدرت بود و به جای مادرت اون روزهیونگ خفه میشدهمینجورکه اشک ازچشمات جاری
بود چشمات رو بستی و تو خواب فرو رفتی ....
صبح روز بعد :
یونگی : کاری ندارم ازم بزرگتری پدر اون دختری یک بار دیگه دستت بخوره به اون دختر بخوره کاری میکنم فقط یه خاطرازت بجابمونه (این دیالوگ آشنا نیست؟ )
هیونگ : بله آقا چشم
یونگی : مراقب این پلشت باشید نبینم کسی تو این عمارت با اون دختر بد رفتاری کنه
الکس : چشم آقا حواسمون هست
پیش آجوما کسی که میدونست تو دل این عمارت چیا گذشته و کیا تو این عمارت مردن کیا به جاشون اینجا رشد کردن و بزرگ شدن
ا،ت : آجوما کمک نمیخواد؟
آجوما : ای دخترک شیطون صبحت بخیر میز صبحونه ات آماده است
ا،ت : میشه باهم حرف بزنیم ؟
آجوما : با کمال میل عزیزم
ا،ت : آجوما تو که از جریان کل زندگی من با خبری میخوام چند تا سوال ازت بپرسم
اجوما : میشنوم
ا،ت : آجوما مین یونگی قبلا ازدواج کرده ؟
آجوما: یونگی ۲۸ سالش بود که با تک دختر یک خانواده
ازدواج کرد آخ هیچوقت یادم نمیره چقدر خوشگل بود اون یه فرشته بود اونا به معنای واقعی عاشق همدیگه بودن ولی خب انگار دنیا سر سازگاری با یونگی نداشت یه روز که یونگی از سرکار برگشت به جای اینکه خانم بیاد به استقبالش جنازه خانم رو براش آوردن
ادامه دارد ......
منتظر حمایتهاتون هستیم
ا،ت : بامن ؟ تو به تفاوت سنی ما دقت کردی آقای پارک
اون جای پدر نداشتمه
هیونگ: پس من اینجا چیم مگه من پدرت نیستم ؟
ا،ت : دیگه همه میدونن تو خودت رو جای پدرم جا زدی
دیگه نیاز نیست پنهان کاری کنی
با نشستن دستش رو صورتت سوزش بدی رو احساس کردی و پلک هات رو از درد بهم فشار دادی
هیونگ : یک بار دیگه این حرف رو از دهنت بشنوم خفه ات میکنم
ا،ت : دل یونگی نرم تره تا تو
با گریه رفتی سمت پنجره اتاقت جایی که هر وقت دلت
برای مادرت تنگ میشد بهش پناه میاوردی نشستی کنار پنجره و زل زدی به شهر که انگار کلش زیر پات بود
ا،ت : تو کجای این شهری کاش زودتر پیدات کنم بابا ...
کم کمشهر داشت تو تاریکی فرو میرفت که پنجره رو بستی و خودت رو روی تخت پرت کردی همیشه با خودت فکر میکردی چیمیشد روزی که هیونگ مادرت رو با دستاش خفه کرد پدرت بود و به جای مادرت اون روزهیونگ خفه میشدهمینجورکه اشک ازچشمات جاری
بود چشمات رو بستی و تو خواب فرو رفتی ....
صبح روز بعد :
یونگی : کاری ندارم ازم بزرگتری پدر اون دختری یک بار دیگه دستت بخوره به اون دختر بخوره کاری میکنم فقط یه خاطرازت بجابمونه (این دیالوگ آشنا نیست؟ )
هیونگ : بله آقا چشم
یونگی : مراقب این پلشت باشید نبینم کسی تو این عمارت با اون دختر بد رفتاری کنه
الکس : چشم آقا حواسمون هست
پیش آجوما کسی که میدونست تو دل این عمارت چیا گذشته و کیا تو این عمارت مردن کیا به جاشون اینجا رشد کردن و بزرگ شدن
ا،ت : آجوما کمک نمیخواد؟
آجوما : ای دخترک شیطون صبحت بخیر میز صبحونه ات آماده است
ا،ت : میشه باهم حرف بزنیم ؟
آجوما : با کمال میل عزیزم
ا،ت : آجوما تو که از جریان کل زندگی من با خبری میخوام چند تا سوال ازت بپرسم
اجوما : میشنوم
ا،ت : آجوما مین یونگی قبلا ازدواج کرده ؟
آجوما: یونگی ۲۸ سالش بود که با تک دختر یک خانواده
ازدواج کرد آخ هیچوقت یادم نمیره چقدر خوشگل بود اون یه فرشته بود اونا به معنای واقعی عاشق همدیگه بودن ولی خب انگار دنیا سر سازگاری با یونگی نداشت یه روز که یونگی از سرکار برگشت به جای اینکه خانم بیاد به استقبالش جنازه خانم رو براش آوردن
ادامه دارد ......
منتظر حمایتهاتون هستیم
۱۱.۲k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.