زمانی که دشمنته ولی عاشقت میشه
زمانی که دشمنته ولی عاشقت میشه
پارت 3
ات: مامان من رفته بودم بیرون( با ترس)
مامان ات: گمشو تو اتاقت دختره ه.ر.ز.ه(باداد)
ات: (اهمیت نمیده و میره تو اتاق)
رفتم تو اتاق و اصلا به حرف های مامانم گوش نمیدادم شب شد یهو بابام داد زد
بابا ات: ات بیا بیرون نمیتوانی کل روز رو تو اتاق بمونی
ات: باشه اومدم
رفتم بیرون و داشتم با مامان و بابام دعوا میکردم که گوشی مامانم زنگ خورد
مامان ات : بله بفرماید
مامان کوک: الو یوما شما برای تولد پسر امشب دعوت هستید
مامان ات : حتما میایم حتما
ات: مامان کی بود
مامان ات; زن عمو بود گفت به مناسبت تولد کوک بریم خونه اونا
بابای ات: باشه برین اماده شید که هم کادو بخریم و هم بریم اونجا
درین درین درین
ات: کیه
ماموران ات: قربان به مشکل برخواردیم مافیا جئون میخواهن حمله کنن
ات) چییییییییییییییییییییییییی الان میام. بابا من نمیام کار دارم
رفتم بیرون و برای حمله اماده شدم
کوک: حمله کنید و اینجا رو با خاک یکسان کنید
ات: حمله (با داد)
داشتیم می جنگیدیم که گوشی کوک زنگ خورد مامانش بود و بهش گفت بیاد خونه کوک هم عقب نشینی کرد رفت خونه
منم رفتم دیگه کاری نداشتم با لباسای خونی داشتم میرفتم زنگ درو زدم زن عمو در رو وا کرد یهو جیغ کشید و گفت
مامان کوک: ات چرا لباست خونی هست
ات: زن عمو بیا اینقدر جیغ نکط اومد براتون تعریف کنم و برم
رفتم و براشون گفتم که کوک مافیا هست من و اون باهم دشمنیم و......
بعد رفتم بیرون که کفش پا کنم که یه چیزی حس کردم بله خانوادم از پشت بهم تیر زده بودن یهو چشمام سیاهی دید و وقتی بیدار شدم دیدم.....
پارت 3
ات: مامان من رفته بودم بیرون( با ترس)
مامان ات: گمشو تو اتاقت دختره ه.ر.ز.ه(باداد)
ات: (اهمیت نمیده و میره تو اتاق)
رفتم تو اتاق و اصلا به حرف های مامانم گوش نمیدادم شب شد یهو بابام داد زد
بابا ات: ات بیا بیرون نمیتوانی کل روز رو تو اتاق بمونی
ات: باشه اومدم
رفتم بیرون و داشتم با مامان و بابام دعوا میکردم که گوشی مامانم زنگ خورد
مامان ات : بله بفرماید
مامان کوک: الو یوما شما برای تولد پسر امشب دعوت هستید
مامان ات : حتما میایم حتما
ات: مامان کی بود
مامان ات; زن عمو بود گفت به مناسبت تولد کوک بریم خونه اونا
بابای ات: باشه برین اماده شید که هم کادو بخریم و هم بریم اونجا
درین درین درین
ات: کیه
ماموران ات: قربان به مشکل برخواردیم مافیا جئون میخواهن حمله کنن
ات) چییییییییییییییییییییییییی الان میام. بابا من نمیام کار دارم
رفتم بیرون و برای حمله اماده شدم
کوک: حمله کنید و اینجا رو با خاک یکسان کنید
ات: حمله (با داد)
داشتیم می جنگیدیم که گوشی کوک زنگ خورد مامانش بود و بهش گفت بیاد خونه کوک هم عقب نشینی کرد رفت خونه
منم رفتم دیگه کاری نداشتم با لباسای خونی داشتم میرفتم زنگ درو زدم زن عمو در رو وا کرد یهو جیغ کشید و گفت
مامان کوک: ات چرا لباست خونی هست
ات: زن عمو بیا اینقدر جیغ نکط اومد براتون تعریف کنم و برم
رفتم و براشون گفتم که کوک مافیا هست من و اون باهم دشمنیم و......
بعد رفتم بیرون که کفش پا کنم که یه چیزی حس کردم بله خانوادم از پشت بهم تیر زده بودن یهو چشمام سیاهی دید و وقتی بیدار شدم دیدم.....
۵.۸k
۱۲ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.