خاطرات من توی ارک ( پارت ۱۴ ) : بخواب شدو
سال ۲۰۲۳:
- شدز ... خوبی ؟! چرا ماتت برده ؟!! شدوووووووو .... الوووو . وای پسر .... اوهوی شدو !؟ ... .
این صدا ها به صورت نامفهوم توی سرم میپیچید و بعدش به خودم اومدم و دیدم سونیک داره صدام میکنه
با یه لحن ملایم ( جوری که نگرانیش کمتر شه ) گفتم :{ حالم خوبه ... خودتو نگران نکن . من خوبم ... } و بیهوش شدم .
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سونیک :
- حالم خوبه ... خودتو نگران نکن . من خوبم ...
بیهوش شد و اگه نمی گرفتمش به خدا ضربه مغزی شده بود !
بغلش کردم . عین پر میمونه . نرم و لطیف .
ولی یه ویژگی دیگه هم داره : شدو دارای پشم ناب است !
منم که دم به دیقه سر پشمای اونو سیلورم !
کاش منم پشم داشتم !
حالا .
بردمش خونه پیش آمیگو ( بچه ها ) تا ببینم چی کار باید کنیم .
ــــ ــــ ــــ
رسیدم خونه . حوصله دویدن نداشتم .
در زدم و یهو یه صدا از داخل اومد :{ بیای تو می کشمت ! }
رفتم تو و دیدم ناکلز از اینور و روژ از اونور ، امی رو نگه داشتن .
ـ آم ... آمیگو چی شده ؟
بعد امی شروع میکنه :{ براچی بهم نگفتی داری کجا میری ؟! فکر میکنی من چیم ؟!! }
زدم تو سرم !
واییییییییی.... امـــــــــــــــــــی ! کشتی منو با این عشقت !
با دادو بیداد گفتم :{ ببخشید بانوی من ! حالا میشه ببینیم حال این بخت برگشته چطوره ؟!! }
و تازه همون لحظه بود که همه به یاد آوردن شدویی هم وجود داره !
روژ : { وای خدا ! چی شده ؟! }
ناکلز :{ چه بلایی سر رفیق جونجونیم اومده ؟! }
سیلور :{ ببریدش تو اتاق !!! }
من با تمام سرعتم شدو رو بردم تو اتاق .
روی تخت گذاشتیمشو شروع کردیم به صدا کردنش ....
وقتی بیدار شد ، انگار ترسیده بود . چون یهو از جاش پرید و دست راستشو رو قلبش گذاشتو دست چپ شو توی هوا ول کرد و نفس نفس زد .
طوری نفس نفس میزد انگار به شدت بهش فشار اومده . دستش ،کم کم اومد پایین و روی دست من افتاد .
سرخ شدم ؛ ولی به جای اینکه دستمو پس بکشم ، به دستش فشردمو اون یکی دستمو روی دستش گذاشتم .
همه ساکت بودن . میخواستن ببینن دارم چی کار می کنم .
بعد آرنجمو به آرنجش چسبوندمو دستمو روی شونش گذاشتمو با اون دستم سرشو به طرف شونم ، آروم هل دادم .
وقتی سرش روی شونم افتاد ، بغلش کردمو خودمو بهش چسبوندم .
هنوز نفس نفس میزد . صورتشو با دستم نوازش کردم و توی گوشش گفتم :{ ششش ... آروم پسر ... همه چیز خوبه ... نگران نباش ... }
آروم چشماشو باز کرد ، و مستقیم به چشمام زل زد . بعد چشماشو بست و یه لبخند کوچیک زد .
سرمو رو سرش گذاشتم .
به تخت تکیه دادم و با هم توی همون حالت ، خوابیدیم .
ادامه دارد ...
نویسنده : وقتی این پارتو نوشتم خشکم زد بعد خون دماغ شدم 😑
- شدز ... خوبی ؟! چرا ماتت برده ؟!! شدوووووووو .... الوووو . وای پسر .... اوهوی شدو !؟ ... .
این صدا ها به صورت نامفهوم توی سرم میپیچید و بعدش به خودم اومدم و دیدم سونیک داره صدام میکنه
با یه لحن ملایم ( جوری که نگرانیش کمتر شه ) گفتم :{ حالم خوبه ... خودتو نگران نکن . من خوبم ... } و بیهوش شدم .
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سونیک :
- حالم خوبه ... خودتو نگران نکن . من خوبم ...
بیهوش شد و اگه نمی گرفتمش به خدا ضربه مغزی شده بود !
بغلش کردم . عین پر میمونه . نرم و لطیف .
ولی یه ویژگی دیگه هم داره : شدو دارای پشم ناب است !
منم که دم به دیقه سر پشمای اونو سیلورم !
کاش منم پشم داشتم !
حالا .
بردمش خونه پیش آمیگو ( بچه ها ) تا ببینم چی کار باید کنیم .
ــــ ــــ ــــ
رسیدم خونه . حوصله دویدن نداشتم .
در زدم و یهو یه صدا از داخل اومد :{ بیای تو می کشمت ! }
رفتم تو و دیدم ناکلز از اینور و روژ از اونور ، امی رو نگه داشتن .
ـ آم ... آمیگو چی شده ؟
بعد امی شروع میکنه :{ براچی بهم نگفتی داری کجا میری ؟! فکر میکنی من چیم ؟!! }
زدم تو سرم !
واییییییییی.... امـــــــــــــــــــی ! کشتی منو با این عشقت !
با دادو بیداد گفتم :{ ببخشید بانوی من ! حالا میشه ببینیم حال این بخت برگشته چطوره ؟!! }
و تازه همون لحظه بود که همه به یاد آوردن شدویی هم وجود داره !
روژ : { وای خدا ! چی شده ؟! }
ناکلز :{ چه بلایی سر رفیق جونجونیم اومده ؟! }
سیلور :{ ببریدش تو اتاق !!! }
من با تمام سرعتم شدو رو بردم تو اتاق .
روی تخت گذاشتیمشو شروع کردیم به صدا کردنش ....
وقتی بیدار شد ، انگار ترسیده بود . چون یهو از جاش پرید و دست راستشو رو قلبش گذاشتو دست چپ شو توی هوا ول کرد و نفس نفس زد .
طوری نفس نفس میزد انگار به شدت بهش فشار اومده . دستش ،کم کم اومد پایین و روی دست من افتاد .
سرخ شدم ؛ ولی به جای اینکه دستمو پس بکشم ، به دستش فشردمو اون یکی دستمو روی دستش گذاشتم .
همه ساکت بودن . میخواستن ببینن دارم چی کار می کنم .
بعد آرنجمو به آرنجش چسبوندمو دستمو روی شونش گذاشتمو با اون دستم سرشو به طرف شونم ، آروم هل دادم .
وقتی سرش روی شونم افتاد ، بغلش کردمو خودمو بهش چسبوندم .
هنوز نفس نفس میزد . صورتشو با دستم نوازش کردم و توی گوشش گفتم :{ ششش ... آروم پسر ... همه چیز خوبه ... نگران نباش ... }
آروم چشماشو باز کرد ، و مستقیم به چشمام زل زد . بعد چشماشو بست و یه لبخند کوچیک زد .
سرمو رو سرش گذاشتم .
به تخت تکیه دادم و با هم توی همون حالت ، خوابیدیم .
ادامه دارد ...
نویسنده : وقتی این پارتو نوشتم خشکم زد بعد خون دماغ شدم 😑
۴.۸k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.