p29
ته: ات از خودم حالم به هم میخوره من پسر بزرگ بودم باید حواسم به همتون میبود نه تنها نتونستم اونا رو برات نه دارم و به قولم عمل کنم نتونستم لحظه اخر زندگیشون کنارشون باشم نتونستم تو رو به اونا برسونم از خودم بدم میاد
ات: اوپا تقصیر تو نیست
ته: تقصیر کیه پس من مسئول همه اینام
ات: آروم باش ما همو داریم منم خیلی ناراحتم اما نمیخوام اونا رو هم ناراحت کنم
ته: راست میگی... ات راستش نباید اینو الان بگم ولی میخواستم امروز جلوی در دانشگاه بهت اعتراف کنم من اون احساسات خواهر و برادری رو ندارم
ات: اوپا ولی ما که...
ته: ما با هم بزرگ شدیم مامان و بابا هم اینو میخواستن... نمیخوام جوابمو بدی و نمیخوام از دستت بدم پس هیچی نگو ببخشید نباید اینو الان میگفتم
... شش ماه بعد
ویو ات
من نتونستم با ته راجع به اون موضوع صحبت کنم من تاحالا راجع به احساس خودم به اون زیاد فکر نکردم تصمیم گرفتم اتو به عنوان برادرم دوست داشته باشم تا از دستش ندم امروز روز تموم شدن دانشگاه سال سومیا بود با بچه ها یه گل گرفتیم که بریم پیش ته و دوست پسرای بورام، ریا و لولا تو این مدت اصلا ته رو بعد از مراسم خاکسپاری بابا ندیدم
ته: ات اومدی مرسی بابت گل
ات: خواهش میکنم
ته: این مدت ندیدمت میگم راجع به حرفام که چند ما پیش زدم فکر کردی
ات: خوب اوپا من تو رو دوست دارم ولی به عنوان برادرم دوست دارم خیلی راجع به این موضوع فکر کردم شاید تو احساس دوست داشتن خواهر و برادری رو با عشق اشتباه گرفتی چون من خواهر خونی تو نیستم
ته: اها... باشه... راست میگی... تو دانشگاه حواست به خودت باشه موفق باشی (ات خیلی نامردی 😭😭😭 بچه شکست خورد)
ات: تو چه دندون پزشکی کار میکنی؟
ته: معلوم نیست شاید دندون پزشکی خودمو باز کردم
ات: موفق باشی... بهم زنگ بزن
ات: اوپا تقصیر تو نیست
ته: تقصیر کیه پس من مسئول همه اینام
ات: آروم باش ما همو داریم منم خیلی ناراحتم اما نمیخوام اونا رو هم ناراحت کنم
ته: راست میگی... ات راستش نباید اینو الان بگم ولی میخواستم امروز جلوی در دانشگاه بهت اعتراف کنم من اون احساسات خواهر و برادری رو ندارم
ات: اوپا ولی ما که...
ته: ما با هم بزرگ شدیم مامان و بابا هم اینو میخواستن... نمیخوام جوابمو بدی و نمیخوام از دستت بدم پس هیچی نگو ببخشید نباید اینو الان میگفتم
... شش ماه بعد
ویو ات
من نتونستم با ته راجع به اون موضوع صحبت کنم من تاحالا راجع به احساس خودم به اون زیاد فکر نکردم تصمیم گرفتم اتو به عنوان برادرم دوست داشته باشم تا از دستش ندم امروز روز تموم شدن دانشگاه سال سومیا بود با بچه ها یه گل گرفتیم که بریم پیش ته و دوست پسرای بورام، ریا و لولا تو این مدت اصلا ته رو بعد از مراسم خاکسپاری بابا ندیدم
ته: ات اومدی مرسی بابت گل
ات: خواهش میکنم
ته: این مدت ندیدمت میگم راجع به حرفام که چند ما پیش زدم فکر کردی
ات: خوب اوپا من تو رو دوست دارم ولی به عنوان برادرم دوست دارم خیلی راجع به این موضوع فکر کردم شاید تو احساس دوست داشتن خواهر و برادری رو با عشق اشتباه گرفتی چون من خواهر خونی تو نیستم
ته: اها... باشه... راست میگی... تو دانشگاه حواست به خودت باشه موفق باشی (ات خیلی نامردی 😭😭😭 بچه شکست خورد)
ات: تو چه دندون پزشکی کار میکنی؟
ته: معلوم نیست شاید دندون پزشکی خودمو باز کردم
ات: موفق باشی... بهم زنگ بزن
۴.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.