《 پوزخند 》پارت 6
ویو کوک :
کوک : بستگی به مودم داره ( پوزخند )
که یهو یک قطره اشک از چشماش ریخت
ات : من میرم
ات رفت بیرون .
چیشده بود ؟ چرا گریش گرفت
به خودت بیا مرد چی داری میگی اون فقط یه هر*زست
ویو ات :
رفتم توی اتاقم و درو بستم .
ات : یعنی چی بستگی به مودش داره ؟ چرا هی بهم میگه هر*زه ؟
ویو کوک :
رفتم بیرون که برم ببینم چی شده .
دستم یک میلی متر با در فاصله داشت که صدای ات اومد
ات : یعنی چی بستگی به مودش داره ؟ چرا هی بهم میگه هر*زه ؟
حالا فهمیدم چرا ناراحت بود . دختره فکر کرده خیلی مهمه که باهاش درست حرف بزنم ؟( پوزخند )
یهو در اتاق باز شد و صورت غمگین ات جلوم ظاهر شد .
ات : تو اینجا چیکار میکنی ( بغض و عصبی )
کوک : تو کسی نیستی که تعیین کنی من کجا برم کجا نرم .
ویو ات :
پسره گاو با اون پوزخند های رو مخش .
از کنارش رد شدم و رفتم توی آشپزخونه .
آجوما بهم گفت برم پشت بوم عمارت رو تمیز کنم .
رفتم اتاقم و یک لباس راحت تر پوشیدم و رفتم بالای پشت بوم .
انگار سالها بود اونجا رو تمیز نکردن .
از یک گوشه شروع کردم ، وسطای کارم بودم که داشتم لبه ها رو جارو میکردم .
یک پرنده اومد دور و برم پیچید که یهو پام سر خورد و از پشت بوم پرت شدم پایین
چشمامو بسته بودم تا لحظه مرگمو نبینم ولی انگار توی بغل گرمی بودم .
چشمامو آروم باز کردم .
اون ....
کوک : بستگی به مودم داره ( پوزخند )
که یهو یک قطره اشک از چشماش ریخت
ات : من میرم
ات رفت بیرون .
چیشده بود ؟ چرا گریش گرفت
به خودت بیا مرد چی داری میگی اون فقط یه هر*زست
ویو ات :
رفتم توی اتاقم و درو بستم .
ات : یعنی چی بستگی به مودش داره ؟ چرا هی بهم میگه هر*زه ؟
ویو کوک :
رفتم بیرون که برم ببینم چی شده .
دستم یک میلی متر با در فاصله داشت که صدای ات اومد
ات : یعنی چی بستگی به مودش داره ؟ چرا هی بهم میگه هر*زه ؟
حالا فهمیدم چرا ناراحت بود . دختره فکر کرده خیلی مهمه که باهاش درست حرف بزنم ؟( پوزخند )
یهو در اتاق باز شد و صورت غمگین ات جلوم ظاهر شد .
ات : تو اینجا چیکار میکنی ( بغض و عصبی )
کوک : تو کسی نیستی که تعیین کنی من کجا برم کجا نرم .
ویو ات :
پسره گاو با اون پوزخند های رو مخش .
از کنارش رد شدم و رفتم توی آشپزخونه .
آجوما بهم گفت برم پشت بوم عمارت رو تمیز کنم .
رفتم اتاقم و یک لباس راحت تر پوشیدم و رفتم بالای پشت بوم .
انگار سالها بود اونجا رو تمیز نکردن .
از یک گوشه شروع کردم ، وسطای کارم بودم که داشتم لبه ها رو جارو میکردم .
یک پرنده اومد دور و برم پیچید که یهو پام سر خورد و از پشت بوم پرت شدم پایین
چشمامو بسته بودم تا لحظه مرگمو نبینم ولی انگار توی بغل گرمی بودم .
چشمامو آروم باز کردم .
اون ....
۱۷.۹k
۲۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.