سفربزرگ پارت دوم
سریع بلندشدمو گفتم:معذرت میخوام.
و دستمو به سمتش درازکردم.امااون هنوزداشت باتعجب نگاهم میکرد.یهو بلندشدو پریدتوی بغلمو گفت:اونی خودتی؟؟؟دلم برات یهذره شده بود نامرد حتی یهبارم بهمون سرنزدی.ازتوی بغلش بیرون اومدمو دستاشوگرفتموگفتم:منم دلم براتون تنگ شدهبود.اماخب نمیدونی که چقدرگرفتاری برام پیش اومدهبود.بهجاش الان باهمیم.لبخندزدو دوباره بغلم کرد.وباهم دیگه بهسمت مدرسه راه افتادیم.ازدرورودی ردشدیم.نگاهی بهدوروبر انداختم تاشاید بقیه بچههارو ببینم که یهو یهنفرپرید روی پشتم.ولی چون وزنش زیادی سنگین بود افتادم روی زمین.لیسا ازروی کمرم بلندشد.جنی گفت:نگاکن بچهمردمو ناقص کردی.لیسا کنارم نشستو گفت:فکرکنم هنوززندستا.نگا داره نفس میکشه.باشنیدن حرفاشون خندم میگرفت!بلندشدمو لباسامو تکوندمو بهلیسا نگاه کردم.جنی گفت:خدای من روحشه.میخوادازمون انتقام بگیره.لیسا دستشوجلوی دهنش گذاشتوگفت:فرارکن جنی.اون یهروح شروره.منم دستامو بردم بالا و دنبالشون دویدم.به کلاس درس رسیدیم.جالب بود.دیوونهبازیامون برای همه بچههای مدرسه عادی بود.مثل همیشه رفتم ردیف آخر.روی یکی ازصندلیهانشستم و جامدادیمو ازتوی کیفم برداشتمو خواستم رو دفتم چیزی بنویسم که مدادم افتادزیرمیز کناری.پشتش بهم بود برای همین دستموگذاشتم رو شونشو گفتم:میشه اون مدادوبدی؟ووقتی برگشت باچهرههمیشه خندون رزی مواجهشدم که گفت:چطوره اول شما بهم بگی اینهمه مدت چرابهمون سرنزدی؟من تاهمین دیروز منتظر نامههات بودم.سرمو پایین انداختموگفتم:آخهمن،من.......
و دستمو به سمتش درازکردم.امااون هنوزداشت باتعجب نگاهم میکرد.یهو بلندشدو پریدتوی بغلمو گفت:اونی خودتی؟؟؟دلم برات یهذره شده بود نامرد حتی یهبارم بهمون سرنزدی.ازتوی بغلش بیرون اومدمو دستاشوگرفتموگفتم:منم دلم براتون تنگ شدهبود.اماخب نمیدونی که چقدرگرفتاری برام پیش اومدهبود.بهجاش الان باهمیم.لبخندزدو دوباره بغلم کرد.وباهم دیگه بهسمت مدرسه راه افتادیم.ازدرورودی ردشدیم.نگاهی بهدوروبر انداختم تاشاید بقیه بچههارو ببینم که یهو یهنفرپرید روی پشتم.ولی چون وزنش زیادی سنگین بود افتادم روی زمین.لیسا ازروی کمرم بلندشد.جنی گفت:نگاکن بچهمردمو ناقص کردی.لیسا کنارم نشستو گفت:فکرکنم هنوززندستا.نگا داره نفس میکشه.باشنیدن حرفاشون خندم میگرفت!بلندشدمو لباسامو تکوندمو بهلیسا نگاه کردم.جنی گفت:خدای من روحشه.میخوادازمون انتقام بگیره.لیسا دستشوجلوی دهنش گذاشتوگفت:فرارکن جنی.اون یهروح شروره.منم دستامو بردم بالا و دنبالشون دویدم.به کلاس درس رسیدیم.جالب بود.دیوونهبازیامون برای همه بچههای مدرسه عادی بود.مثل همیشه رفتم ردیف آخر.روی یکی ازصندلیهانشستم و جامدادیمو ازتوی کیفم برداشتمو خواستم رو دفتم چیزی بنویسم که مدادم افتادزیرمیز کناری.پشتش بهم بود برای همین دستموگذاشتم رو شونشو گفتم:میشه اون مدادوبدی؟ووقتی برگشت باچهرههمیشه خندون رزی مواجهشدم که گفت:چطوره اول شما بهم بگی اینهمه مدت چرابهمون سرنزدی؟من تاهمین دیروز منتظر نامههات بودم.سرمو پایین انداختموگفتم:آخهمن،من.......
۴.۵k
۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.