گس لایتر/ ادامه پارت ۷۴
ادامه پارت قبل
اینکه نصف هفته رو توی شرکت نیستم و گاهی اوقات هستم... همه ی اینا دلیل نگاه طعنه آمیزش بود!... ولی اهمیتی نداشت... عادت داشت همیشه اینطوری سرزنشم کنه اما در نهایت کاریو که ازش میخواستم انجام میداد!
در مورد شرکت نیومدن هم ب آبا چیزی نگفت...
ایل دونگ همه چیو میدونست جز دو مورد!
اول اینکه...
به بایول علاقه ای ندارم...
و بورام!
از وجود اون توی زندگیم خبر نداشت...
اما تنها کسی بود که انقد از کارام خبر داشت...
منم تنها کسی بودم که از گوشه و کنار زندگیش خبر داشتم...
از زبان ایل دونگ:
یک ساعت بعد آقای جئون رفت... مثل همیشه جونگکوک رو سرزنش کردم...و اون هم مثل همیشه کوچکترین اعتنایی نکرد... بهش خیره نگاه کردم: نمیخوای بری سر کارت؟...
سری به نشانه ی تاسف تکون دادم و رفتم...
عصر از زبان بایول:
زودتر از شرکت برگشتم تا خبر خوش رو به جونگکوک بگم... هنوز نیومده بود... دیگه شب شد... میخواستم از تو پذیرایی پاشم و برم سمت اتاقم که صدای در رو شنیدم...
از زبان جونگکوک:
همینکه وارد خونه شدم به سمتم اومد... جلوی در بغلم کرد و مثل همیشه با لبخند دندون نمایی ازم استقبال کرد:
خوش اومدی چاگیا
جونگکوک: ممنونم...
تو خوبی؟
-خیلی زیاد!!
جونگکوک: ک اینطور!
میتونم دلیلشو بپرسم؟
-اول بیا داخل و لباساتو عوض کن... بعدش با هم صحبت میکنیم...
از زبان بایول:
با چهرهای ک طبق معمول احساسی رومنتقل نمیکرد کیفشو کنار مبل روی زمین گذاشت... کراواتش رو شل کرد و کتش رو در آورد... به روی مبل نشسته بود و پاهاشو از هم فاصله داده بود: خب!
بگو...
نمیخوای لباساتو عوض ک..
جونگکوک(با تن صدای نسبتا بلند): نه!
بگو بعد
- ب...باشه
بلانکو با هیئت مدیره صحبت کرد و شرط گذاشت تو بیای توی کمپانی ما
جونگکوک: یعنی چی؟
-یعنی تو انقد مورد قبولش هستی که میخواد حافظ منافعش باشی!!!
گفت فقط میتونن به تو اعتماد کنن!
جونگکوک: خب...
هیجان برانگیزه!
اما فک نمیکنم کمپانی ایم قبول کنه...
- قبول کردن!...
به جز دو نفر باقی موافق بودن...
اونام مخالف نبودن... نظرشون ممتنع بود!
روبروش سرپا ایستاده بودم و حرف میزدم... کمی ازش فاصله داشتم... خنده ای رو صورتش ندیدم... اما یهو از سر جاش بلند شد!
اومد سمتم... بغلم کرد و منو محکم بوسید... فرصت نکردم همراهیش کنم چون واکنشش سریع بود... ازم جدا شد.. عقب عقب از من دور شد و همزمان دکمه های پیرهنشو باز میکرد... منم همونجا سرجام مونده بودم...
جونگکوک:عاشقتم ایم!
از زبان نویسنده:
جئون جونگکوک!...
همه رو به بازی گرفته بود...
همگی بدون اینکه خودشون خبر داشته باشن مهره های شطرنج جئون بودن...
ایم بایول نقش پررنگی توی این بازی ایفا میکرد!
به خیال اینکه جونگکوک هم عاشقشه خوشحال بود!
ولی آیا منظور جونگکوک از بردن نام خانوادگی "ایم" ... بایول بود؟
هرگز!
جونگکوک به امپراتوری ای که با جلوس به جایگاه جانشینی مدیر عامل کمپانی ایم برای خودش متصور بود فکر میکرد!
اینکه نصف هفته رو توی شرکت نیستم و گاهی اوقات هستم... همه ی اینا دلیل نگاه طعنه آمیزش بود!... ولی اهمیتی نداشت... عادت داشت همیشه اینطوری سرزنشم کنه اما در نهایت کاریو که ازش میخواستم انجام میداد!
در مورد شرکت نیومدن هم ب آبا چیزی نگفت...
ایل دونگ همه چیو میدونست جز دو مورد!
اول اینکه...
به بایول علاقه ای ندارم...
و بورام!
از وجود اون توی زندگیم خبر نداشت...
اما تنها کسی بود که انقد از کارام خبر داشت...
منم تنها کسی بودم که از گوشه و کنار زندگیش خبر داشتم...
از زبان ایل دونگ:
یک ساعت بعد آقای جئون رفت... مثل همیشه جونگکوک رو سرزنش کردم...و اون هم مثل همیشه کوچکترین اعتنایی نکرد... بهش خیره نگاه کردم: نمیخوای بری سر کارت؟...
سری به نشانه ی تاسف تکون دادم و رفتم...
عصر از زبان بایول:
زودتر از شرکت برگشتم تا خبر خوش رو به جونگکوک بگم... هنوز نیومده بود... دیگه شب شد... میخواستم از تو پذیرایی پاشم و برم سمت اتاقم که صدای در رو شنیدم...
از زبان جونگکوک:
همینکه وارد خونه شدم به سمتم اومد... جلوی در بغلم کرد و مثل همیشه با لبخند دندون نمایی ازم استقبال کرد:
خوش اومدی چاگیا
جونگکوک: ممنونم...
تو خوبی؟
-خیلی زیاد!!
جونگکوک: ک اینطور!
میتونم دلیلشو بپرسم؟
-اول بیا داخل و لباساتو عوض کن... بعدش با هم صحبت میکنیم...
از زبان بایول:
با چهرهای ک طبق معمول احساسی رومنتقل نمیکرد کیفشو کنار مبل روی زمین گذاشت... کراواتش رو شل کرد و کتش رو در آورد... به روی مبل نشسته بود و پاهاشو از هم فاصله داده بود: خب!
بگو...
نمیخوای لباساتو عوض ک..
جونگکوک(با تن صدای نسبتا بلند): نه!
بگو بعد
- ب...باشه
بلانکو با هیئت مدیره صحبت کرد و شرط گذاشت تو بیای توی کمپانی ما
جونگکوک: یعنی چی؟
-یعنی تو انقد مورد قبولش هستی که میخواد حافظ منافعش باشی!!!
گفت فقط میتونن به تو اعتماد کنن!
جونگکوک: خب...
هیجان برانگیزه!
اما فک نمیکنم کمپانی ایم قبول کنه...
- قبول کردن!...
به جز دو نفر باقی موافق بودن...
اونام مخالف نبودن... نظرشون ممتنع بود!
روبروش سرپا ایستاده بودم و حرف میزدم... کمی ازش فاصله داشتم... خنده ای رو صورتش ندیدم... اما یهو از سر جاش بلند شد!
اومد سمتم... بغلم کرد و منو محکم بوسید... فرصت نکردم همراهیش کنم چون واکنشش سریع بود... ازم جدا شد.. عقب عقب از من دور شد و همزمان دکمه های پیرهنشو باز میکرد... منم همونجا سرجام مونده بودم...
جونگکوک:عاشقتم ایم!
از زبان نویسنده:
جئون جونگکوک!...
همه رو به بازی گرفته بود...
همگی بدون اینکه خودشون خبر داشته باشن مهره های شطرنج جئون بودن...
ایم بایول نقش پررنگی توی این بازی ایفا میکرد!
به خیال اینکه جونگکوک هم عاشقشه خوشحال بود!
ولی آیا منظور جونگکوک از بردن نام خانوادگی "ایم" ... بایول بود؟
هرگز!
جونگکوک به امپراتوری ای که با جلوس به جایگاه جانشینی مدیر عامل کمپانی ایم برای خودش متصور بود فکر میکرد!
۲۰.۸k
۱۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.