ازتون ناراحتم که حمایت نمی کنید:/ ولی اشکال نداره من برای
ازتون ناراحتم که حمایت نمی کنید:/ ولی اشکال نداره من برای خودم میذارم
#ᴛʜᴇ_ᴄᴀꜱᴛʟᴇ
Part twenty two
دیدی کوک؟؟
- من الان از ذوق میمیرم
دیدی چطوری بغلش کرددد؟؟
- بیا بریم طبقه پایین الان صدامونو بشنوه جرمون میده.
اره دقیقا
هردو با هم از پله ها رفتن پایین
و وقتی رسیدن پایین پریدن روی مبل و هرکدوم یه کوسنو برداشتن و توش جیغ زدن
- واقعا خوشحالم
از جیمین ممنونم که داره هیونگو تغییر میده
- و من به یونگی شیی اعتماد دارم....
حالا تو گرگی منو بگیر...
و بلند شد و فرار کرد
- خب هیونگ میذاشتی نفس بکشم....به خدا اگه نگیرمتتت
و دوید دنبالش
- گرفتمت!
و دوید و از دستش فرار کرد
الان میگیرمت کوکی
و دوید....
& چه خبره؟
و هردو سرجاشون وایسادن
داشتیم...بازی میکردیم؟
& تهیونگ بیا بالا...کارت دارم
و رفت توی اتاق خودش....
- مراقب خودت باش و زنده بمون
چشم زنده میمانم.
و هردو خندیدن و تهیونگ رفت طبقه بالا.
در اتاق رو به صدا درآورد و با صدای یونگی وارد شد.
& بشین ته.
تهیونگ نشست روی تخت یونگی و بهش خیره شد....
& منو ببخش...بابت همه چیز... همه اتفاقاتی که افتاد همه سختیهایی که کشیدی همه تنهایی ها تحقیر شدنا برای وقتایی که بهم نیاز داشتی ولی من نتونستم ازت مراقبت کنم برای اینکه برادر خوبی نبودم...
هی...هیونگ....؟
& باور کن اگه مجبور نبودم برادر بهتری میبودم....من خیلی دوست دارم تهیونگ...
همون لحظه تهیونگ پرید بغلش...
هیچوقت عذرخواهی نکن....داری میگی مجبور بودی... پس تقصیر تو نبوده..من هیچ وقت ازت ناراحت نبودم...منم خیلی دوست دارم هیونگ.
و محکم تر بغلش کرد...
& تو بهترینی ته...
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن...
& ته ...باید یه حقیقتی رو برات باز کنم...
+ میدونی به شدت داری میترسونیم ؟
& بشین ته....
مامان منو یادته؟
میدونم چیکار کرد باهات و چند بار اون اتفاق افتاد ولی تو یه واقعیتو نمیدونی ته....
این برمیگرده به سالی که دنیا اومدی
اون زمان خب خودت میدونی که مامانت...یعنی لیا....اومده بود اینجا....البته مجبور شده بود.....
بابا مجبورش کرد....
مامانم همیشه با لیا مهربون بود یعنی چون که درکش میکرد اینجوری بگم که مامانم و بابا هیچ وقت از روی عشقم ازدواج نکردن ...
ازدواج اونا چون که از قبیله های مهم بودن اجباری سر گرفت...
به خاطر همین بودش که بابا بعد از ازدواج با مامان و دنیا اومدن من با هر کسی که تونست خوابید......
نمیخوام بگم که مامان من خیلی خوب بوده چون اونم بدیای خودشو داشته ولی اگه واقعیتو بدونی شاید یه ذره از تنفرت نسبت به من و مامانم کمتر شه....
#ᴛʜᴇ_ᴄᴀꜱᴛʟᴇ
Part twenty two
دیدی کوک؟؟
- من الان از ذوق میمیرم
دیدی چطوری بغلش کرددد؟؟
- بیا بریم طبقه پایین الان صدامونو بشنوه جرمون میده.
اره دقیقا
هردو با هم از پله ها رفتن پایین
و وقتی رسیدن پایین پریدن روی مبل و هرکدوم یه کوسنو برداشتن و توش جیغ زدن
- واقعا خوشحالم
از جیمین ممنونم که داره هیونگو تغییر میده
- و من به یونگی شیی اعتماد دارم....
حالا تو گرگی منو بگیر...
و بلند شد و فرار کرد
- خب هیونگ میذاشتی نفس بکشم....به خدا اگه نگیرمتتت
و دوید دنبالش
- گرفتمت!
و دوید و از دستش فرار کرد
الان میگیرمت کوکی
و دوید....
& چه خبره؟
و هردو سرجاشون وایسادن
داشتیم...بازی میکردیم؟
& تهیونگ بیا بالا...کارت دارم
و رفت توی اتاق خودش....
- مراقب خودت باش و زنده بمون
چشم زنده میمانم.
و هردو خندیدن و تهیونگ رفت طبقه بالا.
در اتاق رو به صدا درآورد و با صدای یونگی وارد شد.
& بشین ته.
تهیونگ نشست روی تخت یونگی و بهش خیره شد....
& منو ببخش...بابت همه چیز... همه اتفاقاتی که افتاد همه سختیهایی که کشیدی همه تنهایی ها تحقیر شدنا برای وقتایی که بهم نیاز داشتی ولی من نتونستم ازت مراقبت کنم برای اینکه برادر خوبی نبودم...
هی...هیونگ....؟
& باور کن اگه مجبور نبودم برادر بهتری میبودم....من خیلی دوست دارم تهیونگ...
همون لحظه تهیونگ پرید بغلش...
هیچوقت عذرخواهی نکن....داری میگی مجبور بودی... پس تقصیر تو نبوده..من هیچ وقت ازت ناراحت نبودم...منم خیلی دوست دارم هیونگ.
و محکم تر بغلش کرد...
& تو بهترینی ته...
بعد از چند دقیقه از هم جدا شدن...
& ته ...باید یه حقیقتی رو برات باز کنم...
+ میدونی به شدت داری میترسونیم ؟
& بشین ته....
مامان منو یادته؟
میدونم چیکار کرد باهات و چند بار اون اتفاق افتاد ولی تو یه واقعیتو نمیدونی ته....
این برمیگرده به سالی که دنیا اومدی
اون زمان خب خودت میدونی که مامانت...یعنی لیا....اومده بود اینجا....البته مجبور شده بود.....
بابا مجبورش کرد....
مامانم همیشه با لیا مهربون بود یعنی چون که درکش میکرد اینجوری بگم که مامانم و بابا هیچ وقت از روی عشقم ازدواج نکردن ...
ازدواج اونا چون که از قبیله های مهم بودن اجباری سر گرفت...
به خاطر همین بودش که بابا بعد از ازدواج با مامان و دنیا اومدن من با هر کسی که تونست خوابید......
نمیخوام بگم که مامان من خیلی خوب بوده چون اونم بدیای خودشو داشته ولی اگه واقعیتو بدونی شاید یه ذره از تنفرت نسبت به من و مامانم کمتر شه....
۱.۰k
۱۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.