👆🏻اینو بزن بعد بخون قربونت♡
👆🏻اینو بزن بعد بخون قربونت♡
یه کامنتم بزار خوشحالم کن:)
#سناریودرخواستی
ادامه ی قبلی...
یونگی:
با همه ی کارمندا یکسان رفتار میکرد...سرد و جدی!
کنارش روی صندلی نشسته بودی و یه سری برگه رو چک میکردی اما موهات حرصتو دراورده بود
نزدیک ۳۰ مین بود که تو اتاقش بودی و اون نگاهشو حتی یه لحظه هم از تو برنداشت
برا لحظه ای فکر کردی شاید دربارت فکر بدی داره
ات: اقای مین نگران نباشید من چیزی نمیدزدم
یونگی: چرا چنین فکری کردی؟
ات: اخه یه جوری زل زدید که انگار دزدم
به طرف اومد...با کش مویی که از جیبش دراورده بود موهاتو بست
یونگی: الان که بهش فکر میکنم...اره تو دزدی...چون قلبمو دزدی...میدونستی این یه جرمه؟
......
جی هوپ:
توی اتاق کارت بودی که صدای در شنیدی سرتو بالا گرفتی و اجازه ورود دادی
ات: بفرمایید داخل...
یکی از کارمندای مرد بود...ادم خوب و خوش قلبی بود ولی رئیست بشدت ازش بدش میومد
اومد و روی صندلی نشست
کارمند: چه زیبا شدی امروز.
از اونجایی که دیوار بین دفتر تو و رئیس شیشه ای بود اون همه چیو میدید
ازش تشکر کردی ولی ادامه ی حرفت با باز شدن یهویی در قطع شد
هوپی: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
روبه مرده گفت...خیلی عجیب و عصبی بود
کارمند: ا..اقا..من
هوپی: خفه...اخراجی
ات: اقا اون به خاطر من اومده بود
هوپی: ساکت باش! برای توهم دارم
اون مرد رفت و رئیس به طرف تو اومد سرتو پایین انداختی ولی با دستش چونتو گرفت و مجبورت کرد تو چشماش نگاه کنی
هوپی: نگاهتو ندزد...میدونی که بهت علاقه دارم و اینجوری حرصم میدی؟
ات: اقای جانگ اون فقط...
هوپی: هیش! هر کی تو این شرکت به چشم دیگه ای به جز یه کارمند نگاهت کنه اخراج میشه...
یه کامنتم بزار خوشحالم کن:)
#سناریودرخواستی
ادامه ی قبلی...
یونگی:
با همه ی کارمندا یکسان رفتار میکرد...سرد و جدی!
کنارش روی صندلی نشسته بودی و یه سری برگه رو چک میکردی اما موهات حرصتو دراورده بود
نزدیک ۳۰ مین بود که تو اتاقش بودی و اون نگاهشو حتی یه لحظه هم از تو برنداشت
برا لحظه ای فکر کردی شاید دربارت فکر بدی داره
ات: اقای مین نگران نباشید من چیزی نمیدزدم
یونگی: چرا چنین فکری کردی؟
ات: اخه یه جوری زل زدید که انگار دزدم
به طرف اومد...با کش مویی که از جیبش دراورده بود موهاتو بست
یونگی: الان که بهش فکر میکنم...اره تو دزدی...چون قلبمو دزدی...میدونستی این یه جرمه؟
......
جی هوپ:
توی اتاق کارت بودی که صدای در شنیدی سرتو بالا گرفتی و اجازه ورود دادی
ات: بفرمایید داخل...
یکی از کارمندای مرد بود...ادم خوب و خوش قلبی بود ولی رئیست بشدت ازش بدش میومد
اومد و روی صندلی نشست
کارمند: چه زیبا شدی امروز.
از اونجایی که دیوار بین دفتر تو و رئیس شیشه ای بود اون همه چیو میدید
ازش تشکر کردی ولی ادامه ی حرفت با باز شدن یهویی در قطع شد
هوپی: تو اینجا چه غلطی میکنی؟
روبه مرده گفت...خیلی عجیب و عصبی بود
کارمند: ا..اقا..من
هوپی: خفه...اخراجی
ات: اقا اون به خاطر من اومده بود
هوپی: ساکت باش! برای توهم دارم
اون مرد رفت و رئیس به طرف تو اومد سرتو پایین انداختی ولی با دستش چونتو گرفت و مجبورت کرد تو چشماش نگاه کنی
هوپی: نگاهتو ندزد...میدونی که بهت علاقه دارم و اینجوری حرصم میدی؟
ات: اقای جانگ اون فقط...
هوپی: هیش! هر کی تو این شرکت به چشم دیگه ای به جز یه کارمند نگاهت کنه اخراج میشه...
۱۷.۲k
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.