خونه جدید مبارک. پارت 18
بغضمو قورت دادم .
با خودم گفتم :
چرا؟اشتباهی کردم؟
هزاران سوال برام بود .
قبل از این که بتونم حرفی بزنم جیمین شروع به دور شدن کرد
سعی کردم بهش برسم اما با ویلچر انگار من تکون نمی خورم وجیمین فقط در حال حرکت بود .
حس کردم یه چیزی نرمال نیست .
خودم از روی ویلچر انداختم تا بهش برسم
کمکم چشمام شروع به سنگین شدن کرد .
تقریبا چشمام بسته بود که جیمین به پشت برگشت چشماش پر از اشک بود . با حالت ناراحتی گفت: این به نفع خودته .
بغضم ترکید .بعد بیهوش شدم .
وقتی بیدار شدم تو اتاق پذیرایی جلوی تلوزیون روشن خواب بودم .
با ترس بیدار شدم
شوگا سرش رو آورد از در بیرون.
بیدار شدی خوابالو؟
با ترس گفتم چی شده ؟ج..ج..جج
شوگا: ج کیه ؟
گفتم یه اسمه ولی بقیه اش رو یادم نمیاد .
شوگا: من کسی رو که اسمش با ج شروع بشه یادم نمیاد. مهم نیست .
شوگا: ا/ت میای امروز بریم سر قرار ؟
گفتم: چی؟مگه ما قرار میزاریم ؟
شوگا: انگار هنوز خوابی .ما خیلی وقته قرار می زاریم .
نمی دونم چرا ولی احساس گیجی داشتم .انگار یه چیزی درست نبود ولی نمی فهمیدم کجاش
شوگا: اَهههه ،چقدر فکر می کنی .میای یا نه ؟
برای این که ته این ماجرا رو در بیارم قبول کردم .
خب قراره کجا بریم ؟
شوگا: کافه پرنده چطوره ؟
یهو گوشم صوت کشید و یه تصویر خیلی تار اومد جلوی چشمم
من یکیو بوسیدم فقط چشم هاش رو دیدم اون شوگا نبود . یه فرد نا آشنا بود .کسی که نمی شناختم ولی احساس صمیمیت باهاش داشتم .
اون برام یه پرنده خرید .
به شوگا گفتم . مگه قبلا نرفتیم اونجا؟برام پرنده خریده بودی؟
شوگا : آره دیگه .اون پرنده هه هم اونجاست .
پرنده رو دیدم .انگار همه چی نرمال بود .
اسمش رو چی گزاشته بودم؟؟؟
شوگا : فکر کنم شوکی بود .
اسمش برام یکم عجیب اومد .
خواستم بلند بشم .پاهام همراهی نمی کرد .
گفتم چه بلایی سر پاهام اومده ؟؟؟
شوگا : یادت رفته تصادف کردی؟
چی؟
اره دیگه چند وقت پیش تصادف کرده بودی برای همین پاهات به صورت موقت فلج شد .
انگار خوابت خیلی عمیق بوده .
آماده شدم رفتیم کافه . همه چی یه حال آشنا و در عین حال غریبی داشت .انگار قبلا اینجا اومده بودم اما یادم نمیاد .
موقع غذا شوگا غذای شیرینی سفارش داد و من غذای تند گفتم : یادمه تو عاشق غذاهای تند بودی .
شوگا: من اصلا غذاهای تند رو دوست ندارم. بهشون آلرژی دارم
تعجب کردم.
حالم بد شد و قتی رفتم دستشویی کلی خون بالا آوردم.
اینجا چه خبره ؟
موقع برگشت یه گروه پیرزن رو مشغول غیبت دیدم وقتی از کنارشون رد شدم حرف هاشون رو شنیدم.
ارباب جیمین باز تنها شده.
وقتی این اسم رو شنیدم ،احساس غمی شروع به خوردن وجودم کرد .
شب که شد .احساس دلتنگی کل وجودمو گرفت . اما حتی نمی دونستم برای کی دلتنگم .
خوابم برد داشتم خوابی زیبا می دیدم
دست یکی رو گرفته بودم وداشتم بهش عشق می ورزیدم
دور و برم پر از گل بود نور خورشید همه جا رو روشن کرده بود ولی
صورتش معلوم نبود .
یهو دست شروع کرد به خفه کردنم .دور و برم قرمز شدرو زمین پز از خون شد.
تو..و. کی ه..هستی ؟
صورتشو دیدم .خشکم زد .چقدر آشناس
اون.....
گفت:من جیمینم
با خودم گفتم :
چرا؟اشتباهی کردم؟
هزاران سوال برام بود .
قبل از این که بتونم حرفی بزنم جیمین شروع به دور شدن کرد
سعی کردم بهش برسم اما با ویلچر انگار من تکون نمی خورم وجیمین فقط در حال حرکت بود .
حس کردم یه چیزی نرمال نیست .
خودم از روی ویلچر انداختم تا بهش برسم
کمکم چشمام شروع به سنگین شدن کرد .
تقریبا چشمام بسته بود که جیمین به پشت برگشت چشماش پر از اشک بود . با حالت ناراحتی گفت: این به نفع خودته .
بغضم ترکید .بعد بیهوش شدم .
وقتی بیدار شدم تو اتاق پذیرایی جلوی تلوزیون روشن خواب بودم .
با ترس بیدار شدم
شوگا سرش رو آورد از در بیرون.
بیدار شدی خوابالو؟
با ترس گفتم چی شده ؟ج..ج..جج
شوگا: ج کیه ؟
گفتم یه اسمه ولی بقیه اش رو یادم نمیاد .
شوگا: من کسی رو که اسمش با ج شروع بشه یادم نمیاد. مهم نیست .
شوگا: ا/ت میای امروز بریم سر قرار ؟
گفتم: چی؟مگه ما قرار میزاریم ؟
شوگا: انگار هنوز خوابی .ما خیلی وقته قرار می زاریم .
نمی دونم چرا ولی احساس گیجی داشتم .انگار یه چیزی درست نبود ولی نمی فهمیدم کجاش
شوگا: اَهههه ،چقدر فکر می کنی .میای یا نه ؟
برای این که ته این ماجرا رو در بیارم قبول کردم .
خب قراره کجا بریم ؟
شوگا: کافه پرنده چطوره ؟
یهو گوشم صوت کشید و یه تصویر خیلی تار اومد جلوی چشمم
من یکیو بوسیدم فقط چشم هاش رو دیدم اون شوگا نبود . یه فرد نا آشنا بود .کسی که نمی شناختم ولی احساس صمیمیت باهاش داشتم .
اون برام یه پرنده خرید .
به شوگا گفتم . مگه قبلا نرفتیم اونجا؟برام پرنده خریده بودی؟
شوگا : آره دیگه .اون پرنده هه هم اونجاست .
پرنده رو دیدم .انگار همه چی نرمال بود .
اسمش رو چی گزاشته بودم؟؟؟
شوگا : فکر کنم شوکی بود .
اسمش برام یکم عجیب اومد .
خواستم بلند بشم .پاهام همراهی نمی کرد .
گفتم چه بلایی سر پاهام اومده ؟؟؟
شوگا : یادت رفته تصادف کردی؟
چی؟
اره دیگه چند وقت پیش تصادف کرده بودی برای همین پاهات به صورت موقت فلج شد .
انگار خوابت خیلی عمیق بوده .
آماده شدم رفتیم کافه . همه چی یه حال آشنا و در عین حال غریبی داشت .انگار قبلا اینجا اومده بودم اما یادم نمیاد .
موقع غذا شوگا غذای شیرینی سفارش داد و من غذای تند گفتم : یادمه تو عاشق غذاهای تند بودی .
شوگا: من اصلا غذاهای تند رو دوست ندارم. بهشون آلرژی دارم
تعجب کردم.
حالم بد شد و قتی رفتم دستشویی کلی خون بالا آوردم.
اینجا چه خبره ؟
موقع برگشت یه گروه پیرزن رو مشغول غیبت دیدم وقتی از کنارشون رد شدم حرف هاشون رو شنیدم.
ارباب جیمین باز تنها شده.
وقتی این اسم رو شنیدم ،احساس غمی شروع به خوردن وجودم کرد .
شب که شد .احساس دلتنگی کل وجودمو گرفت . اما حتی نمی دونستم برای کی دلتنگم .
خوابم برد داشتم خوابی زیبا می دیدم
دست یکی رو گرفته بودم وداشتم بهش عشق می ورزیدم
دور و برم پر از گل بود نور خورشید همه جا رو روشن کرده بود ولی
صورتش معلوم نبود .
یهو دست شروع کرد به خفه کردنم .دور و برم قرمز شدرو زمین پز از خون شد.
تو..و. کی ه..هستی ؟
صورتشو دیدم .خشکم زد .چقدر آشناس
اون.....
گفت:من جیمینم
۱۰.۱k
۰۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.