pawn/پارت ۱۲۴
ا/ت: نه... اینجا نه... اینجا جای بچه نیست...
الو؟ الو تهیونگ؟....
ولی تهیونگ گوشیشو قطع کرد...
یوجین پرسید: مهدکودک نمیریم؟
تهیونگ: نه عزیزم
یوجین: هورااا... پس کجا میریم؟
تهیونگ: پیش مامی... توی شرکت
یوجین: شرکت؟
تهیونگ: آره... نکنه دوس نداری؟
یوجین: دوس دارم... بریم زودتر...
ا/ت کلافه بود... ولی کاری ازش برنمیومد... توی اتاق کارش نشسته بود... همزمان که کار میکرد منتظر بود تا تهیونگ دوباره باهاش تماس بگیره و بره یوجین رو ازش تحویل بگیره... که منشیش وارد اتاق شد و گفت: خانوم... آقای کیم تهیونگ تشریف آوردن!...
ا/ت اعصابش به هم ریخت... داشت از عصبانیت گُر میگرفت ولی نمیتونست بروزش بده... به ناچار گفت: بگو بیان داخل...
کیم تهیونگ بزرگ که همه ی سئول میشناختنش دست دختر بچه ی چویی ا/ت رو گرفته بود و همراه خودش آورده بود!!!...
این خبر توی شرکت غوغا به پا میکرد... یعنی این دو وارد رابطه شدن؟ آیا این بچه به کیم تهیونگ ارتباطی داره؟
پدر واقعی این بچه کیه؟...
و سوالاتی از این دست که بین کارکنان شرکت به سرعت پخش شد...
منشی و باقی کارمندها با دیدن تهیونگ حظ کرده بودن و پشت سرش به تعریف و تمجید از ظاهر زیبا و جذابش پرداخته بودن... اما آیا کیم تهیونگ از روی نادانی چنین کاری کرد؟....
****
تهیونگ دست یوجین رو گرفته بود و وارد اتاق ا/ت شد... یوجین به سمت ا/ت دوید و گفت: مامییییی...
ا/ت بغلش کرد و بوسیدش... و گفت: عشق من... هنوزم کمی تب داری...
بعد به سمت میز خودش بردش و روی صندلی نشوندش...
تهیونگ هنوز نزدیک در ایستاده بود و به ا/ت نگاه میکرد... ا/ت بعد از اینکه یوجین رو روی صندلی گذاشت با عصبانیت به سمت تهیونگ اومد... سینه به سینه ی تهیونگ ایستاد... فاصله ای بینشون نموند...
قسمتی از کت تهیونگ رو گرفت و با خشم گفت: عمدا اینطوری میکنی!... برای چی اومدی بالا؟ چرا همون جلوی شرکت صبر نکردی تا خودم بیام؟...
تهیونگ درحالیکه ریلکس به چشمای ا/ت زل زده بود دستشو محکم از کتش جدا کرد و گفت: ولی من کاری نکردم... فقط دخترمو آوردم پیش مادرش... کجاش عیب داره؟
ا/ت: تو... خیلی!
تهیونگ: من خیلی چی؟... هان؟
ا/ت: برات متاسفم که همچین کارای بچگونه ای انجام میدی
تهیونگ: از قایم موشک بازی تو که بچگونه تر نیست!... باید مجازات بشی!...
تهیونگ اینو گفت و از اتاق بیرون رفت!....
ا/ت نتونست جلوی خودشو بگیره... اشکاش سرازیر شد... هیچکس غمشو نمیفهمید... کسی نمیدونست چقدر توی تنهاییاش رنج کشیده تا تونسته یوجین رو بزرگ کنه... هیچکس درکش نمیکرد...
الو؟ الو تهیونگ؟....
ولی تهیونگ گوشیشو قطع کرد...
یوجین پرسید: مهدکودک نمیریم؟
تهیونگ: نه عزیزم
یوجین: هورااا... پس کجا میریم؟
تهیونگ: پیش مامی... توی شرکت
یوجین: شرکت؟
تهیونگ: آره... نکنه دوس نداری؟
یوجین: دوس دارم... بریم زودتر...
ا/ت کلافه بود... ولی کاری ازش برنمیومد... توی اتاق کارش نشسته بود... همزمان که کار میکرد منتظر بود تا تهیونگ دوباره باهاش تماس بگیره و بره یوجین رو ازش تحویل بگیره... که منشیش وارد اتاق شد و گفت: خانوم... آقای کیم تهیونگ تشریف آوردن!...
ا/ت اعصابش به هم ریخت... داشت از عصبانیت گُر میگرفت ولی نمیتونست بروزش بده... به ناچار گفت: بگو بیان داخل...
کیم تهیونگ بزرگ که همه ی سئول میشناختنش دست دختر بچه ی چویی ا/ت رو گرفته بود و همراه خودش آورده بود!!!...
این خبر توی شرکت غوغا به پا میکرد... یعنی این دو وارد رابطه شدن؟ آیا این بچه به کیم تهیونگ ارتباطی داره؟
پدر واقعی این بچه کیه؟...
و سوالاتی از این دست که بین کارکنان شرکت به سرعت پخش شد...
منشی و باقی کارمندها با دیدن تهیونگ حظ کرده بودن و پشت سرش به تعریف و تمجید از ظاهر زیبا و جذابش پرداخته بودن... اما آیا کیم تهیونگ از روی نادانی چنین کاری کرد؟....
****
تهیونگ دست یوجین رو گرفته بود و وارد اتاق ا/ت شد... یوجین به سمت ا/ت دوید و گفت: مامییییی...
ا/ت بغلش کرد و بوسیدش... و گفت: عشق من... هنوزم کمی تب داری...
بعد به سمت میز خودش بردش و روی صندلی نشوندش...
تهیونگ هنوز نزدیک در ایستاده بود و به ا/ت نگاه میکرد... ا/ت بعد از اینکه یوجین رو روی صندلی گذاشت با عصبانیت به سمت تهیونگ اومد... سینه به سینه ی تهیونگ ایستاد... فاصله ای بینشون نموند...
قسمتی از کت تهیونگ رو گرفت و با خشم گفت: عمدا اینطوری میکنی!... برای چی اومدی بالا؟ چرا همون جلوی شرکت صبر نکردی تا خودم بیام؟...
تهیونگ درحالیکه ریلکس به چشمای ا/ت زل زده بود دستشو محکم از کتش جدا کرد و گفت: ولی من کاری نکردم... فقط دخترمو آوردم پیش مادرش... کجاش عیب داره؟
ا/ت: تو... خیلی!
تهیونگ: من خیلی چی؟... هان؟
ا/ت: برات متاسفم که همچین کارای بچگونه ای انجام میدی
تهیونگ: از قایم موشک بازی تو که بچگونه تر نیست!... باید مجازات بشی!...
تهیونگ اینو گفت و از اتاق بیرون رفت!....
ا/ت نتونست جلوی خودشو بگیره... اشکاش سرازیر شد... هیچکس غمشو نمیفهمید... کسی نمیدونست چقدر توی تنهاییاش رنج کشیده تا تونسته یوجین رو بزرگ کنه... هیچکس درکش نمیکرد...
۲۳.۷k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.