🖤پادشاه من🖤 پارت ۳۰
از زبان ا.ت :
دست ارباب کیم رو گرفتم که با تعجب گفت ):
تهیونگ: داری چیکار میکنیی😳
ا.ت : ارباب کیم مگه نگفتید وانمود کنیم رل هستیم؟😚
تهیونگ: اوففف من خوشم نمیاد🙁
ا.ت: ولی شما به من قول دادید 🥺
تهیونگ: باشه اشک تمساح نریز دستتو بده😒
ا.ت : اوکی 😌
از زبان راوی:
ا.ت و ارباب کیم دست تو دست وارد عمارت شدن و به سمت اتاق یونا و جیمین رفتن در زدن و وارد اتاق شدن زمانی که یونا ا.ت دید به سرعت سمتش رفت و همینطور بقلش کرده بود داشت گریه میکرد و میگف :
یونا : برای چی منو ترک کردی هق هق 😭
ا.ت: هق ابجی هق دلم برات هق خیلی تنگ شده بود 😢
یونا : خیال کردم هققققق مردی دیگه نمیتونم ببینمت هققققق😭
ا.ت : گریه نکن ببین پیشتم🥲
یونا: باشه 🥺
بلخره یونا و ا.ت کُلیّ بازی هاشون تموم شد و کنار هم نشستن و درحال صحبت بودن که تهیونگ و جیمین اونا رو تنها گذاشتن و به دفتر جیمین رفتن تا کمی صحبت کنن که یهو صدای عربده ی کوک در حالی که به سمت اتاق جیمین میومد شنیده شد کوک در اتاق جیمین باز کرد و گفت :
کوک : مگه نگفتم نمیزاری این پسره ی عوضی وارد عمارت شه 😡( عربده)
تهیونگ : فکر کردی من خیلی دلم میخواد بیام اینجا 😠
کوک: پس الان اینجا چه غلطی میکنییییییییییییییی🤬
جیمین : کوک بس کننننننننننن 🤯
کوک: این پسره ی بیشعور همین الان باید از اینجا بره 😤 ( آروم)
تهیونگ : خدافظ جیمین من میرم تا این جر نخورده 🙄
جیمین: اوف تو که الان اومدی الان چی به یونا بگم؟ 🙁
تهیونگ : اونش تقصیر این آقاعه دیگه من برم 😏
کوک: درباره ی چی صحبت میکنیم 🤨
تهیونگ: اونش به من و جیمین مربوطه 😌
تهیونگ از اتاق خارج شد و داشت میرفت ا.ت صدا کنه که کوک میگه:
کوک: راه خروجی از این طرفه 😒
تهیونگ: خودم میدونم دارم میرم دوس دخترمو صدا کنم😏
کوک : دوس دخترت تو اتاق یونا چیکار میکنه🤨
تهیونگ: اومده خواهرشو ببینه تو فضولی؟ 😑
کوک تو شک بود که تهیونگ میره ا.ت صدا میکنه و بیرون میان کوک از تعجب چشاش داشت از حدقه بیرون میزد بعد چند دیقه نرمال شد و گف :
کوک: هه چه خوب که پیداش کردی راستش بین همه ی خدمتکارا فقط این یدونه رو نمیخوام میتونی ببریش چون زیر خوابای زیادی دارم نیازی به این نیس 😏 ( بچه ها منظورش از زیرخواب خدمتکارهاس )
زمانی که کوک این حرفو زد ا.ت بغض شدیدی تو گلوش احساس کرد انگار داشت خفه میشد به سمت ماشین رفتن و ا.ت همین که نشست شروع به گریه کرد که ارباب کیم گف.................
( سلام بچه ها واقعا ازتون معذرت میخوام شما رو تو خماری گذاشتم به خدا وقت نکردم وگرنه آپ میکرد در هر صورت ببخشین 🥺🥺😒❤🧡💛💚💙💜🤎🖤)
دست ارباب کیم رو گرفتم که با تعجب گفت ):
تهیونگ: داری چیکار میکنیی😳
ا.ت : ارباب کیم مگه نگفتید وانمود کنیم رل هستیم؟😚
تهیونگ: اوففف من خوشم نمیاد🙁
ا.ت: ولی شما به من قول دادید 🥺
تهیونگ: باشه اشک تمساح نریز دستتو بده😒
ا.ت : اوکی 😌
از زبان راوی:
ا.ت و ارباب کیم دست تو دست وارد عمارت شدن و به سمت اتاق یونا و جیمین رفتن در زدن و وارد اتاق شدن زمانی که یونا ا.ت دید به سرعت سمتش رفت و همینطور بقلش کرده بود داشت گریه میکرد و میگف :
یونا : برای چی منو ترک کردی هق هق 😭
ا.ت: هق ابجی هق دلم برات هق خیلی تنگ شده بود 😢
یونا : خیال کردم هققققق مردی دیگه نمیتونم ببینمت هققققق😭
ا.ت : گریه نکن ببین پیشتم🥲
یونا: باشه 🥺
بلخره یونا و ا.ت کُلیّ بازی هاشون تموم شد و کنار هم نشستن و درحال صحبت بودن که تهیونگ و جیمین اونا رو تنها گذاشتن و به دفتر جیمین رفتن تا کمی صحبت کنن که یهو صدای عربده ی کوک در حالی که به سمت اتاق جیمین میومد شنیده شد کوک در اتاق جیمین باز کرد و گفت :
کوک : مگه نگفتم نمیزاری این پسره ی عوضی وارد عمارت شه 😡( عربده)
تهیونگ : فکر کردی من خیلی دلم میخواد بیام اینجا 😠
کوک: پس الان اینجا چه غلطی میکنییییییییییییییی🤬
جیمین : کوک بس کننننننننننن 🤯
کوک: این پسره ی بیشعور همین الان باید از اینجا بره 😤 ( آروم)
تهیونگ : خدافظ جیمین من میرم تا این جر نخورده 🙄
جیمین: اوف تو که الان اومدی الان چی به یونا بگم؟ 🙁
تهیونگ : اونش تقصیر این آقاعه دیگه من برم 😏
کوک: درباره ی چی صحبت میکنیم 🤨
تهیونگ: اونش به من و جیمین مربوطه 😌
تهیونگ از اتاق خارج شد و داشت میرفت ا.ت صدا کنه که کوک میگه:
کوک: راه خروجی از این طرفه 😒
تهیونگ: خودم میدونم دارم میرم دوس دخترمو صدا کنم😏
کوک : دوس دخترت تو اتاق یونا چیکار میکنه🤨
تهیونگ: اومده خواهرشو ببینه تو فضولی؟ 😑
کوک تو شک بود که تهیونگ میره ا.ت صدا میکنه و بیرون میان کوک از تعجب چشاش داشت از حدقه بیرون میزد بعد چند دیقه نرمال شد و گف :
کوک: هه چه خوب که پیداش کردی راستش بین همه ی خدمتکارا فقط این یدونه رو نمیخوام میتونی ببریش چون زیر خوابای زیادی دارم نیازی به این نیس 😏 ( بچه ها منظورش از زیرخواب خدمتکارهاس )
زمانی که کوک این حرفو زد ا.ت بغض شدیدی تو گلوش احساس کرد انگار داشت خفه میشد به سمت ماشین رفتن و ا.ت همین که نشست شروع به گریه کرد که ارباب کیم گف.................
( سلام بچه ها واقعا ازتون معذرت میخوام شما رو تو خماری گذاشتم به خدا وقت نکردم وگرنه آپ میکرد در هر صورت ببخشین 🥺🥺😒❤🧡💛💚💙💜🤎🖤)
۸.۲k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.