-پارت:۳-
آشفته بودم حالم بدبود
دستوپاهام کبودوخونی بودن چشمام میسوخت و زانوهام سست بود
انقدگشنم بودکه کم کم میخواستم چوب درو بخورم
دلم قاروقورمیکردودهنم خشک شده بودانقدلاغر شده بودم که استخونام زده بودبیرون
ازدردبه خودم میپیچیدم لبنو گاز میگرفتم و از چشام میرفت ولی از ترس نمیخوابیدم
لحظه به لحظه استرس داشتم یکی درو باز کنه و بیاد داخل و بازم اذیتم کنه
انقد میترسیدم که حاضر بودم همه کار بکنم
در با صدای قیریجی باز شد
صدای پاشنه های کفش هاش میومد چشام و بستم و گذاشتم آدرنالین تو بدنم جریان پیدا کنه
جونگکوک:"چرا ، بهم خیانت کردی؟"
تو توهمه هنوز مگه نه؟
جوابی ندادم و به جاش به نبض آروم رگ گردنم گوش کردم
دستام دور زانوهام پیچیده بود و انتظار همه چیو داشتم هرکاری
من دیگه نمیترسیدم
فقط اذیت میشدم ولی تحمل میکردم
ولی تحمل به چیزیو نداشتم
اینکه بهم بگه خیانت کار هرزه و بعدش چشاشو ببنده و اذیتم کنه
فقط اروم جاخوش کردم و لباسای پارمو بیشتر به تنم فشوردم
ا.ت:"دیگه حتی گریه کردنم کمکی نمیکنه"زیرلب*
میفهمیدم اخماش تو هم میرفت
رویه دوزانو نشست و نزدیکم شد
ازینکه این گوشه افتاده بودم و هیچکاری برای نجات خودم نمیتونستم بکنم اخساس بدبختی و بیچارگی میکردم
ترجیحم سکوت بود و همین حرف نزدنم حرصش رو بالا میاورد
آروم بیخ گوشم پچ پچ کرد
جونگکوک:"کی بود ؟ ... بگو با کی اینکارو کردی..."
ا.ت:"من کاری نکردم"
با تکون دادم سرم به چپ و راست حرفم و تایید کردم
از رویه دوزانوش پاشد نگاهی خیره بهم انداخت و بیرون رفت
بدون حرفی دوباره به لک خودم برگشتم و قطره های اشک بدون دلیل رو گونم بوجود اومد
"ولی من اونو دوست دارم پس اونم منو دوست داره"
مطمئنم شکی ندارم
......
شب بود
بالاخره خوابم برده بود با حس باز شدن دوباره در بیدارشدم ولی چشمام هنوز بسته بود
خانمی با لباس بلند سر از اتاق دراورد یه لباس حریر قرمز دستش بود
نزدیکم شد
خانمه:"بلندشو ... بهت میگم بیدارشو"
تکونم داد و من بالاخره چشم وا کردم
دستش و سمتم دراز میکنه و لباس و بهم میده
خانمه:"امشب برو تویه اتاقش منتظرته .."
منظورشو فهمیدم ولی اونقد خسته بودم که نمیتونستم تکون بخورم
بالاخره بلندشدم و لباس و به هر ضرب و زور تنم کردم
سمت در رفتم و پا به بیرون گذاشتم با دیدن دوباره اون عمارت چشمام رنگ جدید به خودش گرفت
به سمت راست چرخیدم و پنج قدم جلوتر ، جلویه در اتاق وایسادم
در زدم وقتی جوابی نشنیدم بدون هیچ حرفی داخل شدم باصحنه روبه روم پَنیک کردم
رویه میزکارش نشسته بود بطری های الکل یکی پشت سرهم قطاربود
فقط نگاهش کردم
بدون توجه رویه کاناپه ی رنگیش نشست و پاهاشوفاصله دادوسرشو به مبل رسوندوبا دستش اشاره ایی بهم کرد که...
بقیش فرداااا
دستوپاهام کبودوخونی بودن چشمام میسوخت و زانوهام سست بود
انقدگشنم بودکه کم کم میخواستم چوب درو بخورم
دلم قاروقورمیکردودهنم خشک شده بودانقدلاغر شده بودم که استخونام زده بودبیرون
ازدردبه خودم میپیچیدم لبنو گاز میگرفتم و از چشام میرفت ولی از ترس نمیخوابیدم
لحظه به لحظه استرس داشتم یکی درو باز کنه و بیاد داخل و بازم اذیتم کنه
انقد میترسیدم که حاضر بودم همه کار بکنم
در با صدای قیریجی باز شد
صدای پاشنه های کفش هاش میومد چشام و بستم و گذاشتم آدرنالین تو بدنم جریان پیدا کنه
جونگکوک:"چرا ، بهم خیانت کردی؟"
تو توهمه هنوز مگه نه؟
جوابی ندادم و به جاش به نبض آروم رگ گردنم گوش کردم
دستام دور زانوهام پیچیده بود و انتظار همه چیو داشتم هرکاری
من دیگه نمیترسیدم
فقط اذیت میشدم ولی تحمل میکردم
ولی تحمل به چیزیو نداشتم
اینکه بهم بگه خیانت کار هرزه و بعدش چشاشو ببنده و اذیتم کنه
فقط اروم جاخوش کردم و لباسای پارمو بیشتر به تنم فشوردم
ا.ت:"دیگه حتی گریه کردنم کمکی نمیکنه"زیرلب*
میفهمیدم اخماش تو هم میرفت
رویه دوزانو نشست و نزدیکم شد
ازینکه این گوشه افتاده بودم و هیچکاری برای نجات خودم نمیتونستم بکنم اخساس بدبختی و بیچارگی میکردم
ترجیحم سکوت بود و همین حرف نزدنم حرصش رو بالا میاورد
آروم بیخ گوشم پچ پچ کرد
جونگکوک:"کی بود ؟ ... بگو با کی اینکارو کردی..."
ا.ت:"من کاری نکردم"
با تکون دادم سرم به چپ و راست حرفم و تایید کردم
از رویه دوزانوش پاشد نگاهی خیره بهم انداخت و بیرون رفت
بدون حرفی دوباره به لک خودم برگشتم و قطره های اشک بدون دلیل رو گونم بوجود اومد
"ولی من اونو دوست دارم پس اونم منو دوست داره"
مطمئنم شکی ندارم
......
شب بود
بالاخره خوابم برده بود با حس باز شدن دوباره در بیدارشدم ولی چشمام هنوز بسته بود
خانمی با لباس بلند سر از اتاق دراورد یه لباس حریر قرمز دستش بود
نزدیکم شد
خانمه:"بلندشو ... بهت میگم بیدارشو"
تکونم داد و من بالاخره چشم وا کردم
دستش و سمتم دراز میکنه و لباس و بهم میده
خانمه:"امشب برو تویه اتاقش منتظرته .."
منظورشو فهمیدم ولی اونقد خسته بودم که نمیتونستم تکون بخورم
بالاخره بلندشدم و لباس و به هر ضرب و زور تنم کردم
سمت در رفتم و پا به بیرون گذاشتم با دیدن دوباره اون عمارت چشمام رنگ جدید به خودش گرفت
به سمت راست چرخیدم و پنج قدم جلوتر ، جلویه در اتاق وایسادم
در زدم وقتی جوابی نشنیدم بدون هیچ حرفی داخل شدم باصحنه روبه روم پَنیک کردم
رویه میزکارش نشسته بود بطری های الکل یکی پشت سرهم قطاربود
فقط نگاهش کردم
بدون توجه رویه کاناپه ی رنگیش نشست و پاهاشوفاصله دادوسرشو به مبل رسوندوبا دستش اشاره ایی بهم کرد که...
بقیش فرداااا
۴۳.۰k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.