رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
رمان فیک‹چشم گربه ای من›✨
پارت¹⁰
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
یونجی: بانوی من، بالای قصر یه جنگل هست که درخت و گل های زیبایی داره، میخواین بریم اونجا؟
لباسامو عوض کردم و رفتم دم در قصر.
نگهبان:مارو ببخشید ملکه اما شما تا یک ماه حق بیرون رفتن ندارید.
چییییییی؟
یونجی: یعنی چی؟ مگه قراره فرار کنیمم؟
نگهبان: اینطور دستور دادن.
بدون توجه نگهبانارو زدم کنار و درو باز کردم.
نگهبان: بانوی مننننن، صبررر کنید.
بدون اینکه وایسم به راهم ادامه دادم.
(نویسنده:سوج😂)
هوای خوب بیرون حالم رو جا میاورد.
یونجی: بانوی من، نور افتاب شدیده، چتر نمیخواین؟
چترو ازش گرفتم.
عطر گل ها دیوونم میکرد.
یه دسته گل بزرگ چیدم.
صدای خش خش از دور تر میومد..
نگاهی کردم.
انگار کسی اون دور تر بود..
من: یونجی بیا بریم..
یونجی: برای چی بانوی من؟ ما تازه..
یه تیر محکم پرتاب شد و خورد به درخت.
میدونستم.
دست یونجی رو گرفتم و فراررررر.
پشت سر هم تیر پرتاب میشد..
یه دفعه یونجی خورد زمین. دستش تیر خورده بود.
من: بلنددد شوووو..نبایددد بمونیممممم.
بلندش کردم و دوییدم که یه تیر خورد به موهام..
موهام باز شد..
اگه همینجوری بدوییم ممکنه راه و گم کنیم.
صدای قدم های کسی میومد..
سرمو اوردم بالا که دیدم یونگیه..
یونگیییییییییییی..!!!
اومد جلو..
یونجی رو بلند کردم و ادای احترام کردم که اومد جلوم دستشو گرفت جلوم..
با تعجب نگاه کردم..
تیری که میخواست بم بزنه رو گرفته بود.
محافظ: بانوی من، بیاید از اینجا بریم، خطرناکه..
تیرانداز ها داشتن نزدیک میشدن..
و ایندفعه نوبت من بود از یونگی محافظت کنم..
تیر اندازی بلد بودم.
یکی تیر پرتاب کرد..
دستمو بردم جلوی صورت یونگی و تیر و گرفتم..
تیر کمون از دست محافظ گرفتم و همون تیر و پرتاب کردم..
برگشتم سمت یونجی و کمکش کردم.
از راهی که
بلد بودن رفتیم.
پایین لباسمو پاره کردم و دور دست یونجی بستم.
امپراطور اینجا چیکار میکرد؟
پارت¹⁰
〖–_–_–_–_–_𖧷–_–_–_–_–_〗
یونجی: بانوی من، بالای قصر یه جنگل هست که درخت و گل های زیبایی داره، میخواین بریم اونجا؟
لباسامو عوض کردم و رفتم دم در قصر.
نگهبان:مارو ببخشید ملکه اما شما تا یک ماه حق بیرون رفتن ندارید.
چییییییی؟
یونجی: یعنی چی؟ مگه قراره فرار کنیمم؟
نگهبان: اینطور دستور دادن.
بدون توجه نگهبانارو زدم کنار و درو باز کردم.
نگهبان: بانوی مننننن، صبررر کنید.
بدون اینکه وایسم به راهم ادامه دادم.
(نویسنده:سوج😂)
هوای خوب بیرون حالم رو جا میاورد.
یونجی: بانوی من، نور افتاب شدیده، چتر نمیخواین؟
چترو ازش گرفتم.
عطر گل ها دیوونم میکرد.
یه دسته گل بزرگ چیدم.
صدای خش خش از دور تر میومد..
نگاهی کردم.
انگار کسی اون دور تر بود..
من: یونجی بیا بریم..
یونجی: برای چی بانوی من؟ ما تازه..
یه تیر محکم پرتاب شد و خورد به درخت.
میدونستم.
دست یونجی رو گرفتم و فراررررر.
پشت سر هم تیر پرتاب میشد..
یه دفعه یونجی خورد زمین. دستش تیر خورده بود.
من: بلنددد شوووو..نبایددد بمونیممممم.
بلندش کردم و دوییدم که یه تیر خورد به موهام..
موهام باز شد..
اگه همینجوری بدوییم ممکنه راه و گم کنیم.
صدای قدم های کسی میومد..
سرمو اوردم بالا که دیدم یونگیه..
یونگیییییییییییی..!!!
اومد جلو..
یونجی رو بلند کردم و ادای احترام کردم که اومد جلوم دستشو گرفت جلوم..
با تعجب نگاه کردم..
تیری که میخواست بم بزنه رو گرفته بود.
محافظ: بانوی من، بیاید از اینجا بریم، خطرناکه..
تیرانداز ها داشتن نزدیک میشدن..
و ایندفعه نوبت من بود از یونگی محافظت کنم..
تیر اندازی بلد بودم.
یکی تیر پرتاب کرد..
دستمو بردم جلوی صورت یونگی و تیر و گرفتم..
تیر کمون از دست محافظ گرفتم و همون تیر و پرتاب کردم..
برگشتم سمت یونجی و کمکش کردم.
از راهی که
بلد بودن رفتیم.
پایین لباسمو پاره کردم و دور دست یونجی بستم.
امپراطور اینجا چیکار میکرد؟
۳.۳k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.